📌علامه بحر العلوم (قدّس سرّه) در مکه
آخوند ملاّ زین العابدین سلماسی (قدّس سرّه) از ناظر کارهای سید بحر العلوم (قدّس سرّه) این قضیه را نقل می کند:
در مدّتی که سید در مکه معظّمه سکونت داشت، با آن که در شهر غربت به سر می برد واز همه دوستان دور بود، در عین حال از بذل وبخشش کوتاهی نمی کرد واعتنایی به کثرت مخارج وزیاد شدن هزینه ها نداشت. یک روز که چیزی باقی نمانده بود، چگونگی حال را خدمت سید عرض کردم امّا ایشان چیزی نفرمود.
برنامه سید این بود که هنگام صبح، طوافی دور کعبه می کرد وبه خانه می آمد ودر اتاقی که مخصوص خودش بود می رفت. آن وقت ما قلیانی برای ایشان می بردیم، آن را می کشید وسپس بیرون می آمد ودر اتاق دیگری می نشست وشاگردان از هر مذهبی نزد او جمع می شدند واو هم برای هر جمعی طبق مذهب خودشان درس می گفت.
فردای آن روز که از بی پولی شکایت کرده بودم، وقتی از طواف برگشت، طبق معمول قلیان را حاضر کردم؛ امّا ناگاه کسی در را کوبید. سید به شدّت مضطرب شد وبه من گفت:
قلیان را بردار واز این جا بیرون ببر! وخود با عجله برخاست ورفت در را باز کرد.
شخص جلیلی به هیئت اعراب داخل شد ودر اتاق سید نشست وسید در نهایت احترام وادب، دم در نشست وبه من اشاره کرد که قلیان را نزدیک نبرم.
ساعتی با هم صحبت می کردند. بعد هم آن شخص برخاست. باز سید با عجله از جا بلند شد ودر خانه را باز کرد، دستش را بوسید وآن بزرگوار را بر شتری که کنار در خانه خوابیده بود سوار کرد.
او رفت وسید با رنگ پریده برگشت. حواله ای به دست من داد وگفت: این کاغذ، حواله ای است برای مرد صرّافی که در کنار کوه صفا است؛ نزد او برو وآنچه را حواله شده است، بگیر.
حواله را گرفتم ونزد همان مرد بردم. وقتی آن را گرفت ودر آن نظر کرد، کاغذ را بوسید وگفت: برو وچند حمّال بیاور. من هم رفتم وچهار حمّال آوردم. صرّاف به اندازه ای که چهار نفر قدرت داشتند، پول فرانسه (هر پول فرانسه کمی بیشتر از پنج ریال عجم بود) آورد وحمّال ها برداشتند وبه منزل آوردند.
پس از مدّتی، روزی نزد آن صرّاف رفتم تا از او بپرسم که این حواله از چه کسی بود؛ امّا با کمال تعجّب، نه صرّافی دیدم ونه دکانی! از کسی که در آن جا بود، پرسیدم: این صرّاف با چنین خصوصیاتی کجاست؟ گفت: ما این جا هرگز صرّافی ندیده بودیم واین مغازه فلان شخص می باشد. دانستم این موضوع، از اسرار ملک علاّم وپروردگار متعال بوده است.
📚 العبقری الحسان، ج ٢، ص ١٢٢؛
📚 نجم الثاقب، ص ۶١۵، حکایت ٧۶.
✳️
@Akhlagh_Et