داستان پیر مرد حمّال مستجاب الدعوه
🔺یک پیر مردی در نجف بود كه بسیار آدم خوبی بود. حَمّال بود. حدود پنجاه و شش، هفت سال قبل از این که ما نجف بودیم. من او را دیده بودم. محاسن بلند و قد کوتاهی داشت و به او حسین آقا میگفتند. همیشه شش، هفت تا وصله به لباسهای او بود، اما این لباسهایش همیشه شسته و قشنگ بود. با وجودی که حمال بود هیچ لباسهايش چرک نبود. یک طناب هم روی شانه او بود. سرش هم پایین بود و همیشه ذکر میگفت و راه میرفت. اگر کسی کاری داشت مثلاً باری را میخواست جابجا کند، میگفت حسین آقا! میگفت: بله. میگفت: این بار را فلان جا ببر. من دیده بودم فوراً طنابش را باز میکرد، بار را روي آن میگذاشت و بلند میکرد. سرش را زير میانداخت و میرفت. به مقصد که میرسيد بار را زمین میگذاشت و طناب خود را برمیداشت و میفت. میگفتند: حسین آقا کجا رفتی ؟ میگفت: امری داشتید؟ میگفتند: بايست دست مزدت را بگير. یک چیزی به او میدادند، میگذاشت در جيبش و مي گفت خدا برکت بدهد. حالا چقدر داد كم بود يا نه ؟ این حسابها نبود. من این بار را برای خدا برمیدارم، او هم برای خدا یک چیزی به من میدهد. این وضع او بود.
🔸كوچه هاي نجف خيلي باريك بود. بعضی کوچه های آن یک متر، یک متر و نیم بود. خانه های آنجا اغلب کوچک است. خانه های آن شصت متری، هشتاد متری، صد متری، اینطوری است. طبقه بالاي يك خانه، خواهری بچه اش روي دوشش بود و لباسهایش را روی بند یا روی دیوار پهن میکرد. این طرف هم مردم میرفتند و میآمدند. بچه اي که روي دوشش بود، پایین را نگاه کرد و یک چیزی دید؛ علاقه به آن پیدا کرد و دست و پا زد و این خانم هم حواسش نبود میخواست لباسها را پهن کند، بچه از دستش خارج شد و توی کوچه معلق شد. یکدفعه این خواهر بدون اختیار نعره زد. من آنجا نبودم ولي شنیدم. این حسین آقا هم از آنجا رد مي شده صحنه را كه مي بيند صدا مي زند: خدایا بچه را نگه دار! بچه وسط زمین و آسمان ایستاد. حسین آقايِ حمال آمد جلو و دستها را بالا کرد و گفت خدایا بده! بچه به آرامي پايين آمد . حسين آقا بچه را گرفت و پایین گذاشت. دور او را گرفتند حسین آقا تو مستجاب الدعوهای گفت: نه بابا. من حمال خودتان هستم. گفتند: پس چطور این کار را کردی؟! گفت: یک عمری خدا هر چه گفت، گفتم: چشم. حالا هم هر چه من بگویم، خدا می¬گوید: چشم. همین! اینطور است عزیز من!
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🔹 آیت الله
#ناصری ره
✳️
@Akhlagh_Et