💢بعد از مدت‌ها رفتم کافی‌شا‌پ؛ یک گوشه نشستم دنیایِ از دورِ آدم‌ها را پاییدم. بعضی‌ها سیگار به دست، سیبیل سجاد افشاریانی و عینکِ گرد. بعضی‌ها با فنجانِ قهوه و چای تنها مشغولِ نوشتن. صدایِ مافیا بازی کردن هم کافه را برداشته. حوصلهٔ گوشیم را ندارم اما اخبار را می‌خواندم، تیتر زده بود «شهادت سردار سیدرضی موسوی.» دوباره اطرافم را نگاه کردم؛ این‌بار طورِ دیگری. آدم‌ها در امنیت قهوه می‌خورند، در امنیت سیگار می‌کِشند، در امنیت شهروندِ تبر می‌شوند و مافیا را فربه می‌کنند و شهر را به هم می‌ریزند و نمی‌دانند این امنیت چه بهایِ سنگینی دارد؛ نمی‌دانم که اگر بینِ هزاران خطرِ خنثی‌شده؛ یک اتفاق بیفتد چند نفر با استوری‌ها و طعنه‌هایشان می‌گویند عوضش امنیت داریم؟ بعضی آدم‌ها هشتگ می‌زدند تا سپاه در لیستِ تروریست‌ها برود. و بعضی آدم‌‌ها که گویی که شهادتِ سپاهی یا ارتشی یک اتفاقِ معمولی همیشگی‌ست که بخاطرش پول می‌گیرد؛ و اصلا باید شهید شود وگرنه برایِ چه پول می‌گیرد؟ راحت رد می‌شوند. اقای شهید سیدرضی! من که شما را نمی‌شناختم. نوشته‌اند شما مسئول لجستیکِ سپاه بودید و از آن آدم‌هایِ خفن که اسرائیل چندباری می‌خواسته شما را بزند؛ نوشته‌اند از آن آدم‌هایی بودید که بی‌ادعا و از راه‌هاییِ که کسی نمی‌داند؛ مسئول تجهیزِ محور مقاومت بودید و اسراییل با همّتِ شماها این‌گونه زمین‌گیر شده؛ بدونِ ادعا! این‌روزها ادعا داشتن مرضِ آدم‌ها شده. شما را نمی‌شناختم اما عکستان را کنارِ حاجی دیدم؛ گفتید مشکی را درنیاورده‌ام چون حاجی به من قولِ شهادت داده بود. چون حاجی گفته بود «پیر شده‌ای! تو هم باید شهید بشوی..» ببخشید که شما را نمی‌شناختم. ببخشید که هزاران نفر مثلِ شما را نمی‌شناسم؛ مُجاهدِ، زنده، امیدوار، بی‌ادعا و ولایی! آن هم در این دنیایِ زور و زَر و تزویر و عافیت‌طلبی. سلامِ ما را به حــاجی برسان و به او بگو؛ کم شد زِ جمعِ خسته‌دلان! یارِ دیگری… منتظرِ شما می‌مانیم؛ با طلوعِ آن خورشید.. @Alachiigh