#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۶
پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد
_وای خیلی دلم برات تنگ شده بود!
خندیدمو گفتم
_ همین دو سه روز پیش دورهم جمع شدیما!!
لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت
_دله دیگه دلتنگت میشه!
لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت
_ایش!چندشارو نگا!!!
خاله پریچهر خندیدو گفت
_سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر!
معترض گفت
_واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم!
همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونوگفت
_خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت!
ذوق زده بوسش کردمو گفتم
_وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که!
زود گونمو بوسیدو گفت
_دور از جونت!زنعمو گشنگه!
همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش!
اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد...
البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه
ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست!
به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم
_چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟!
سوگند چپ چپ نگام کردو گفت
_ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت!
_جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟
سوگند گردنشو تکون داد و گفت
_نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!!
روی مبل سه نفره نشستم و گفتم
_جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی!
کنارم نشستو گفت
_به تو هم نمی دن گوله جان!
پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت
_وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد!
سوگند خندیدو گفت
_ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم!
و لبخند دندون نمایی زد
پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن.
👇👇👇