لبخند غمگینی به اشفتگیش زدمو زمزمه وار گفتم _ومن یتق الله یجعل له مخرجا(۲) ویرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه...(۳){سوره طلاق ۲و۳}:هرکس تقوای خدا رو پیشه کنه، خدا راه نجاتی براش جور میکنه و اونو از راهی که اصلا فکرشو نمی کنه نجات میده! از روی تخت بلند شدمو یه قران از توی بوفه کمدم دراوردمو بهش دادمو گفتم _بیا علی! حرفای خدا رو گوش کن! همون لحظه صدای اذون مغرب از تلوزیون پخش شد! لبخندمو تشدید کردمو گفتم _برو باهاش حرف بزن! التماس دعا! اشکاشو پاک کردو پیشونیمو بوسیدو گفت _دریا! داشتنت نعمته! خوش به حال بردیا که تو خانوم خونشی!! اهی کشیدو همون طور که از اتاق خارج می شد زمزمه کرد _ای کاش فاطمه هم مثل تو بود...ای کاش!... هه فاطمه!! اسم واقعیش طهورا ولد بیگی بود داداش! یه روز بخاطر اینکه همچین اسم زیبایی رو خونوادش روش گذاشتن حرص میخوردم...چون لیاقت همچین اسمیو نداره... از جام بلند شدمو وضو گرفتمو سجادمو رو به قبله پهن کردمو چادر سفیدمو پوشیدمو بعد از یه نفس عمیق شروع به خوندن نماز کردم... اخه نفس عمیق هم دلمو سبک میکرد و مغزمو خالی و هم باعث میشد توی نمازم تمرکز کنمو فقط حواسم به نماز باشه! نماز عشامو که تموم کردم سجده کردمو خدارو شکر کردمو ازش خواستم هم کمکم کنه هم تنهام نزاره! سرمو از سجده برداشتمو تسبیح تربت کربلا رو که یادگار بابام بودو توی دستام گرفتمو بعد از بوسیدنش شروع به ذکر تسبیحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)کردم... بعد از ذکر سرمو بالا کردمو دعا کردم که خدا مهر اهل بیتو تو دلم بیشتر کنه! کمکم کنه تو امتحاناش سربلند بیرون بیام! مشکلات علی و خونوادمو حل کنه! دوباره مهرمو بوسیدم که تقه ای به در خوردو خاله پریچهر وارد اتاقم شدو گفت _قبول باشه دخترم! لبخندی زدمو همونطور که جانمازمو تا میکردم گفتم _قبول حق...کاری داشتین خاله جان؟! خاله_اره مادر...بردیا تماس گرفتو گفت که داره میاد دنبالت تا برین یه جایی. _نگفت کجا؟! همون طور که از اتاق خارج می شد، گفت خاله_نه مادر...نگفت...پاشو مادر.‌‌..‌حاضر شو ... الاناست که برسه. ازجام بلند شدمو به روی چشمی گفتمو به سمت کمدم رفتم تا حاضر بشم مانتوی سورمه ای رنگ به همراه روسری مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و بعد از گذاشتن طلق روسری و بستن رو سریم مدل لبنانی و چادر لبنانیمو پوشیدمو بعد از برداشتن گوشی و کیف دستی مشکی رنگم از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتمو منتظر موندم تا بردیا برسه... نگاهم به بوفه ی کنار کانتر افتاد که سی و نه روزه که قاب عکس خاله و دایی به همراه زندایی کنار قاب باباو مامان داخلش جا گرفته... اهی کشیدمو شروع به خوندن فاتحه کردم... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...بردیا اس زده بود که پایین منتظرمه! سریع از خاله و علی خدافظی کردمو از خونه خارج شدمو با اسانسور خودمو به همکف رسوندمو‌ از ساختمون خارج شدم... بردیا به موتورش تکیه زده بودو با لبخند نگام میکرد. لبخندی زدمو گفتم _هوس موتور سواری کردی حاج اقا! خندیدو گفت _اره ولی الان وقتش نیست... باید بریم اداره! متعجب ساعت مچیمو نگاه کردمو گفتم _اداره؟؟ الان؟؟؟ سرشو بالا و پایین کردو گفت _اره! بپر بالا که باید سه سوته برسیم...واسه همین موتورو اوردم! پشت بردیا نشستمو دستمو دور کمرش حلقه کردم... یکی از دستاشو روی فرمون موتورو یکی دیگشو روی دستای من گذاشتو به سرعت نور به سمت اداره روند... بعد از بیست دقیقه به اداره رسیدیم... سریع به سمت اتاق سرهنگ رفتیم که سربازی که نقش منشی سرهنگو داشت گفت که سرهنگ و چند نفر دیگه از همکارا توی سالن اجتماعات منتظرمون هستن! بعد از احترام نظامی من کنار سوگند و بردیا کنار حسین نشستیم... سرهنگ مهدوی _ خب...دلیل این جلسه فوری اینه که رد طهورا ولد بیگی (فاطمه ) رو دیروز توی مشهد زدن... سرگرد مهدوی _مشهد؟؟اونجا چیکار میکنه ؟! سرهنگ مهدوی _ بله مشهد. حسین_خب قربان دستور چیه ؟! باید بریم مشهد؟! قراره اونجا دستگیرش کنیم؟! سرهنگ مهدوی _اره باید برین مشهد اما‌ نه برای دستگیری طهورا ولد بیگی... سوگند_ پس برای چی باید بریم؟! اصلا کیا قراره برن؟! سرهنگ مهدوی _ برای جمع اوری اطلاعات و البته شناسایی بقیه اعضای گروهشون و فهمیدن هدف‌..در نهایت دستگیری همشون! سروان ماهانی(بردیا) به همراه سروان فرهمند(دریا) و ستوان رجایی و علی دوست به مشهد میرین... البته دو نفر از افراد واجا (وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران) و حفاظت اطلاعات سپاه مشهد هم همراهیتون میکنن... متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!! دارد... @Alachiigh