#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۱
از گیت پرواز خارج و سوار اتوبوسای حمل مسافر تا هواپیما شدیم...
ادم ترسویی نبودم اما وضعیت الانم کلی ترسو استرس به جونم انداخته بود ...
نفس عمیقی کشیدمو از اتوبوس خارج و سوار هواپیما شدیم و در نهایت به کمک مهماندار جامو پیدا کردمو نشستم.
ارجمند سه ردیف جلوی من و مازیار هم پشت سرم نشست!
کمربندمو بستمو توی طول تیکاف صلوات فرستادم تا بلایی سر بچم نیاد!
چشمامو بستم و به مکالمه ی دو ساعت پیشم با بردیا فکر کردم
" دریا_ بردیا ! من وقتی اون بلا سر پدرو مادرم اومدو شهید شدن تصمیم گرفتم راهشونو ادامه بدم و حتی جونمو تو این راه فدا کنم! یادت رفته قولی که سر سفره عقد بهم دادی؟؟ تو قول دادی هیچ وقت..هیچ وقت مانع هدفم نشی! میدونم به غیرتت بر خورده ! میدونم چه حالی داری! اما به خدا می ارزه به لبخند امام زمان! می ارزه به ارامشو امنیت کشورت! می ارزه به عصبانی کردن کاسه لیسای امریکا و اسرائیل و ....!
بردیا با صدایی که رگه های بغض داخلش مشهود بود گفت
_چی بگم بهت اخه!! وقتی تصمیمتو گرفتی چرا مانعت بشم! ولی به روح بابام قسم سعی میکنم با حسین بیایم پیشت!
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
_حرفی نزدم از غم دوری تو اما!
ای کاش بدانی که چه اورده به روزم...
صدای نفسای لرزونش خبر از بغض سنگینی که توی گلوش چمبره زده بود می داد ...
زمزمه کرد
_ شده از درد دلت اه نیاری به لبت !
عاشق ماه شوی دور بمانی ز مهت؟
بغضم شکست... زدم زیر گریه و با گریه گفتم
_امشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم... وای از این حال پریشان که من امشب دارم!
بردیا_ دریا مرگ من گریه نکن! بخدا همین الان به سردار میگم جلوتو بگیره!!!!!!!!!!!!
سریع اشکامو پاک کردمو بحثو عوض کردمو گفتم
_ کار تو و حسین به کجا رسید؟؟
خنده بی جونی کردو گفت
_ خوب می پیچونیا!!...خبر خاصی نشد! حسین فعلا به عنوان زندان سیاسی بازداشته و قراره یاور واسه دو هفته دیگه سه تا از نوچه هاشو بفرسه تا تو راه رفتن به دادگاه حسین رو با هویت کمیل علیخواه فراری بدنو با هم قاچاقی بیایم ترکیه!
زمزمه کردم
_ مواظب خودتون باشین من باید برم! یاعلی!
و فرصت حرف زدنو به بردیا ندادمو قطع کردم."
چشمامو باز کردمو از پنجره کنارم خیره بیرون شدم!
صدای هایی که غمو نگرانی توشون موج میزد تو گوشم پیچید
"حسین_ دریا!! این چه کاری بود کردی!"
" سردار_ دخترم این کارت غیرت ما رو قلقلک داد...باید میدیدی وقتی به حسین این خبرو دادی چه حالی شد!"
" سوگند_ دختره ور پریده این چه کاری بود که کردی!؟ الهی جیز جیگر بزنی که من از یه طرف باید غصه ی دوری از دایی گور به گوریتو بخورم از یه طرف باید نگران کله شقی های تو باشم! "
لبخند تلخی زدم !
یادمه با چه بدبختی و هزار تا صلوات باهام ارتباط برقرار کردو کلی گریه کردو سرزنشم کرد
"سوگند_دریا!! تو رو خدا مواظب خودت باش! میدونی که اون عوضیا رحم و مروت تو خونشون نیست! نمی خوام بترسونمت اما میدونستی ارجمند بچه ی خودشو اتیش زده چون میخواسته به پلیس لوش بده!...
دریا به ارواح خاک مطهر بابات مواظب خودتو اون بچه باش!"
چشمام پر از اشک شد
👇👇👇