"علی_ دریا من دارم واسه یه مدت میرم اردوی جهادی سروان تا شاید بتونم فاطمه رو فراموش کنم! _علی اون اسمش طهوراس علی فریاد کشید علی_ به جهنم!!!!!!!!!!!!" سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم و سعی کردم بغضی که توی گلوم گیر کرده و داره خفم میکنه رو قورت بدم. "علی_ دریا ! تو رو خدا پیداشون کنین!! پیداشون کنینو به سزای اعمالشون برسونینشون!!" همونطور که چشمام بسته بود لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه! " _ بردیا ! یه قول بده!! قول بده همیشه باهم باشیم حتی توی ماموریتا هم با هم بریم! باشه؟! بردیا_ نووچ! _چرااا!!!!!!؟؟؟؟؟؟ بردیا لپمو کشیدو گفت _اینجوری باید همه حواسم به تو باشه که خدایی نکرده چشم این خلافکارای عوضی روی تو نباشه!!" گوشه ی شالمو روی صورتم گذاشتم و همین باعث شد بغضم بشکنه و بی صدا گریه کنم! مهماندار با میز چرخدار کنار ردیف صندلی من ایستاد و گفت _ چی میل داری عزیزم! مرغ یا کوبیده؟! اشتهایی نداشتم برای همین گفتم _ فقط یه لیوان اب! لبخندی زدو خیلی اروم گفت _ اوه عزیزم مگه رژیمی!!! فکر کنم به خاطر پرواز یکم فشارت افتاده! بیا این پرس کوبیده رو با این نوشابه بخور حالت جا بیاد و فرصت هیچ حرفی رو بهم ندادو رفت! ظرف غذا رو باز کردمو با بی میلی با چنگال کبابو نصف کردم و تا خواستم بخورم کپسولیو بین گوشت دیدم! باچنگال اونو جدا کردمو به طور نامحسوس توی کیفم گذاشتم و دوباره توی ظرفو گشتم که دوتا کپسول دیگه هم پیدا کردم. اون دوتا رو هم توی کیفم گذاشتمو بعد از نیم ساعت به سمت سرویس بهداشتی هواپیما راه افتادم. سریع وارد سرویس شدمو کپسول اولیو اروم باز کردم و با اون یکی دستم سریع زیرشو گرفتم تا اگر پودری داخلش هست توی دستم بریزه که درکمال تعجب یه نوار کاغذی داخلش بود. دوتای دیگه هم همینطور! سریع بازشون کردم که به حروف ابجد یه سری ارقام روشون نوشته بود زمزمه وار خوندمو ترجمه کردم نوار کاغذی اول: { 40020020105 "ترکیه" 403004001100 "مشتاق" } نوار کاغذ دوم: {4760400150 "دوستان" 4200 "در" } نوار کاغذ سوم: {41041200400 "دیدارت" 560400504 "هستند" } با کمی بالا و پایین کردن کاغذا فهمیدم منظورش اینه که ""دوستان در ترکیه مشتاق دیدارت هستند." ینی بچه های پشتیبانی خودشونو زود تر رسوندن ترکیه و حتی ممکنه الان توی همین پرواز هم باشن! حس ارامشو امنیت کیلو کیلو وارد جسم و روحم شد .. با لبخند سریع کاغذا رو به همراه کپسولا توی چاه دستشویی انداختمو بعد از کشیدن سیفون ابی به صورتم زدمو از سرویس بیرون زدم که سینه به سینه ی خانمی شدم عذر خواهی کردمو تا خواستم به سمت صندلیم برم که دستمو گرفتو با صدای تقریبا بلندی که حتی ارجمند صداشو شنید گفت _ خانم میشه همینجا بایستید تا من صورتمو بشورم هم فوبیای (یه نوع ترس روانی) پرواز دارم و هم میترسم در سرویس رو قفل کنم اخه احساس خفگی بهم دست میده... با بالا و پایین کردن سرم تایید کردم و به سمت سرویس برگشتم... سرویس بهداشتی خانما تو معرض دید مسافرا نبود تا خواستم حرفی بزنم شالمو از سرم کشیدو کلاه گیسی از کیفش در اورد و به دستم دادو همونطور که کمکم می کرد روی سرم بزارم گفت _ حالتون خوبه فاخته! دارد... @Alachiigh