#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۵
_شما به شخصه از حضور در صحنه بی بهره ای .اما حسین و کمیل .شماباید کار تعقیب سمیر رو انجام بدی!
بردیا و رسول.شما دوتا هم الم اوانسیان و تمام کسایی که تو این مدت باهاش در ارتباطن رو کنترل می کنین!
خانم فرحی شما هم توی تیم پشتیبانی حضور داشته باشین!
معترض گفتم
_قربان چرا منو از حضور در ماموریت برکنار کردین؟؟!
سرهنگ تبسمی کردو گفت
_بهتره به مرده ها کمتر دستور بدیم چون با اجنه در ارتباطن!
فکر نمی کردم سرهنگم از این حرفا بلد باشه!
لبخند زدمو گفتم
_همه مارو دست انداختن شما هم روش..
زمان تند تر از اونچیزی که فکرشو می کردم سریع تره!""
چرت و پرت گفتم!
از بس تو این اتاق موندم مخم قاطی کرده تز علمی زیاد میده!
امروز بلاخره قرار بود اوانسیان ها و تمام رابط هاشونو توی مهمونی دستگیر کنن!
دلم به تب و تاب افتاده بود...می ترسیدم بلایی به سر کسی بیاد...
از جام بلند شدمو خواستم به در بکوبم تا با سوگند کمی گپ بزنم که صدای حرصی الم رو شنیدم که داد میزد و از بقیه میخواست ولش کنن!
سریع به در کوبیدمو گفتم
_درو باز کنین میخوام پدرمو ببینم
در سلولم باز شد تا خواستم به سمت الم برم سوگند محکم دستمو گرفت و طبق نقشه با اخم گفت
_بایست سر جات!
الم تا منو دید کمی توجاش وایساد و با بهت خیرم شد و یهو به سمتم یورش اوردو از دست مامورا فرار کردو کشیده ی محکمی به گونم زدو هلم داد که روی زمین افتادم.
همه تو شک کارش بودن و کسی از جاش تکون نمی خورد با لگدی که به صورت پی در پی به شکم پهلوم میزد جیغی کشیدم که مامورا به خودشون اومدن و سریع اونو ازم جدا کردن.
تمام این اتفاقات به ثانیه هم نکشید .
دستمو روی شکمم گذاشته بودم و توی خودم جمع شدم
صدای دادو هوارش رو میشنویدم که منو مخاطب قرار داده بود.
الم_توعه عوضی حافظت برگشته و منو لو دادی!! همتونو به خاک سیاه مینشونم!
دختره ی خیرههه سررر....ولم کنین !!!!! ولم کنین لعنتیا! من اون دخترو میکشم!!
از شدت درد هیچ چیزی نمی تونستم بگم. رد بخیه شکمم خیلی وقت بود که خوب شده بود اما دکتر گفته بود هر ضربه محکمی ممکنه زخمم دوباره سر باز باشه!
زخم شکمم سر باز کرده بود و خیسی خونو حس می کردم.
سوگند جیغی کشیدو گفت
_دکتر رو خبر کنین!
و از درد چشمامو روی هم گذاشتم که سوگند فکر کرد از هوش رفتم اما هوشیاریمو داشتم.
سوگند نگران صدام کرد ولی اونقدر درد داشتم که حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم چه برسه به اینکه جوابشو بدم.
چند لحظه بعد صدای نگران حسین و بردیا به همراه دکتر مستوفی اومد.
دکتر_ بهتره دور مریضو خلوت کنین!
بردیا _دکتر بزارین ببریمش درمونگاه! رنگش بدجور پریده!
حسین_اره دکتر بدجور رنگش پریده!
دکتر خنده ای کردو منو صدا کردو گفت
_دریا خانم میتونی به کمک ما راه بیای یا برات برانکارد بیاریم!
از اینهمه ضعف حالم بهم میخورد...با اینکه درد دلم تمام انرژی و توانمو ازم گرفته بود اما تمام تلاشمو کردم و به حالت نیم خیز نشستم که بردیا خواست بغلم کنه که نذاشتم و دستشو گرفتم و با کمکش ایستادم.
چشمامو باز کردم که صدای متحیر حسین و بردیا بلند شد که همزمان گفتن
_ _ از شکمت خون میاد!
لبخند خسته ای زدمو با صدای خش داری گفتم
_خوبم...بریم!
با کمک بردیا به سمت درمونگاه اداره رفتیم!
با هر قدمی که بر میداشتم کلیه ای که ضربه خورده بود تیر می کشید.
دیگه نتونستم تحمل کنم و اخی گفتمو خم شدم که بردیا غر غری کردو دستشو زیر زانوم انداختو منو بلند کرد .
حرصی و خسته گفتم
_خجالت بکش بردیا حواست هست چیکار میکنی!؟
لبخند شیطنت باری زدو گفت
_تو الان مریضی منم نقش امبولانسو دارم پس هیس شو و از سواری مجانی که بهت دادم لذت ببر!
خنده ای کردم که از درد قیافم جمع شد ...کمی که بهتر شدم زمزمه کردم
_مرگ من چه اتفاق قشنگی خواهد شد اگر آغوش تو اخرین پیراهن من باشد!
و چشمامو بستم که بردیا غرید
_دریا به جان خودت که از همه واسم عزیز تری اگر از این حرفا بزنی من میدونم و تو!
👇👇