#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۲۴و۲۵
نفس با خود گفت آیا این مرد همانیست که دیروز اورا خانومم خطاب کرد؟همانیست که برایش شعر میخواند؟همانیست که تنبیهش کرد به خاطر سرد بودنش؟
چقدر تغییر میکند در جواب عشوه گری دختر های کلاس خیلی جدی و محکم جواب میدهد و این باعث اطمینان خاطر نفس میشود که مردش فقط برای او خوب و احساسی میشود.
پس از اتمام تمامی کلاس ها متوجه صدای زنگ گوشی اش شد امین بود .
گوشی را برداشت: جانم داداش
امین: دم درم عزیزم بیا
نفس : چشمی گفت و به سوی ماشین برادرش پرواز کرد اما نمیدانست استاد به دنبالش آمده تا حرفی را به او بگوید ولی با دیدن عجله ی نفس او هم کنجکاو شد و به دنبالش رفت تا اینکه دید نفس جلوی پسری جوان ایستاد و با او دست داد و گفت : سلام داداشی
استاد خیالش راحت شد که نفسش هیچگاه خیانت نمیکند .
امین بوسه ای بر سرش زد و گفت : سلام دورت بگردم
استاد کمی لو آمد و سلام کرد و رو به نفس گفت : ایشون آقا امین هستن؟
نفس نگاهی به چهره ی غیرتی برادرش کرد و گفت : بله . داداش ایشون آقای حسینی هستن.
امین هم نفس راحتی کشید و با حسینی دست داد و گفت : پس شما هستید اون خواستگاری که نفس برای اولین بار اجازه داده رسمی بشه آقا خوشبحالتون این نفس خانوم ما خیلی سخت گیره به این راحتی نمیزاره کسی باهاش هم صحبت بشه
آقای حسینی: بله در جریانم
بعد از کمی صحبت هر کدام روانه ی ماشین خود شدند و به سمت خانه راهی شدند .
نفس در را زد و گفت : سلام مامان میای یه لحظه
زهرا خانوم ترسان آمد و گفت : سلام چیشده؟
نفس: مامان امین امین
زهرا خانوم : دختر امین چی؟
نفس : امین ... اومده
زهرا خانوم: وای راست میگی برو کنار ببینم
امین تو آمد و در آغوش پدرو مادر و برادر رفت که نفس گفت : نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
امین در حالی که در آغوش امیر میرفت گفت : حسود خانوووم
سپس صدای آخش بند شد .وای عجب صحنه ای انیر در حال پیچاندن گوش امین بود.
امین : آخ آی داداش داداش گوشم
امیر بیشتر گوشش را پیچاند و گفت : حالا میری با نفس نقشه میکشی ؟
امین : نه داداش غلط کردم
امیر دستش را گرفت و به سمت اتاق امین روانه شد و گفت : نخیر من باید شما رو ادب کنم.
همگی خندیدند و نفس هم به اتاقش پناه برد و بعد از تعویض لباس با خود گفت که به اتاق امین برود.
به سمت در اتاقشان که صدای خنده میآمد رفت و تقه ای به در زد و وارد شد .
نفس : اجازه هست
امین : آره نفس بیا امیر منو کشت
نفس : شما ها که دارید میخندید میگم داداش امیر شما که قرار بود امین رو ادب کنی چرا دارید میخندید؟
امیر : نه نفس جان حسابی تنبیهش کردم بعد گفتم که یکم تشویقش کنم دیگه.
نفس با گفتن کلمه تشویق و تنبیه به یاد آخرین باری که تنبیه شده بود افتاد و لبخندی زد که امیر و امین سری به تأسف نشان دادند که امیر گفت : امین این دیگه متاهله
من و تو مجردیم نباید با این بپریما
امین : گفتی داداش دمت گرم
نفس حرص میخورد که امیر گفت : میخوای بگم محمد حسین بیاد تا تنها نباشی؟و با امین هم آشنا بشه
نفس : لازم نکرده امین رو امروز که اومد دنبال من دیدش
امیر با عصبانی ساختگی گفت : امیرررر میکشمت
و بعد شروع به دویدن کردند.
همگی برای ناهار پایین رفتند و سر میز ساکن شدند که زهرا خانوم گفت : نفس جان مادر امروز شیدا خانوم زنگ رو و خواست وقت عقدو بندازن آخر این هفته تا صیغه محرمیت رو بخونن تا راحت تر باشید منم با بابات صحبت کردم گفت که خوبه
امیر و امین نگاه شیطنت آمیزی به هم انداختند .
جمعه ساعت 9 صبح :
نفس در آینه باز هم خودش را برانداز کرد لباس عروسکی کرمی سفید با شلوار کرمی و روسری شیری و چادر طرح دارش و صورتی بدون آرایش به پایین رفت و آقای حسینی را اسیر شده بین امین و امیر دید .
به پایین رفت و سلام کرد و همه را منتظر خودش دید همه ی مهمان ها و اقوام درجه ۱و ۲ حضور داشتند حاج محسن به صندلی دو نفره که برای نفس و استاد آماده شده بود اشاره کرد.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh