#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۶۲ـ۶۴
دارم به این فکر میکنم که این شهر
آزاد شده مردم برمیگردن بارون میاد
تموم این خاک خون ها رو میشوره
شهرداری خرمشهر میاد این تابلو رو
عوض میکنه...یه تابلوی دخترونه
دیگه میزاره اینجا...
بعدش یه روزی این دختر دبیرستانیا از
اینجا تعطیل میشن با جیغ و دست و
هورا و شادی از مدرسه خارج میشن
پاشون رو میذارن همینجایی که مغز
رفیق شونزده ساله من پاشیده روی زمین...
گفتم خب؟!
گفت الان دارم به این فکر میکنم که
اصلا برای رفیق من این مهمه که
یکی به یادش باشه یا نباشه یکی
بدونه که مغزش پاشیده اینجا یا
نپاشیده...؟!
یه لبخندی زد سرشو کرد سمت
آسمون و گفت میدونی جواب رفیقم
چیه؟! که اصلا براش مهم نیست اون
با خدا معامله کرده برای خدا رفته...
گفتم خب حالا غصهت چیه؟!
گفت حالا نمیدونم چطوری به
خانوادش بگم... خانوادش که
نمیدونن این میخواسته بیاد جبهه
گفته بود بخاطر کار میخوام برم
شهرهای اطراف رفته بود تهران از
تهران جیم زده اومده اینجا...
میدونی خودش چند سالش بود
هجده سالش بود خیلی طول نکشید
بعد رفیقش خودشم پرواز کرد... به
قول گفتنی اینا راه صدساله رو یک شبه رفتن دیگه...⁶³
حالا به نظرت ما چیکار کردیم برای
اینا؟! اصلا با خودت فکر کردی همین
موزائیکایی که قدم میزنی تو خیابون
شاید یه نفر جونشون داده باشه و با
خونش اونا رو رنگ کرده باشه:)
فکر میکنی خیلی مردی یه سر به
آسایشگاه جانبازان زدی؟! یه تیکه
گوشت شدن فقط همونجا بی حرکت
روی تخت دراز کشیدن چشماشون به
تخته ولی نمازشون از من و تو اول
وقت تره:) میدونی ارزوشون چیه
اینکه یه بار دیگه تو روضه امام
حسین گریه کنن بزنن تو سر و صورت خودشون:)
بعد ما بغل دستمونه حوصلمون
نمیشه خوابمون میاد نمیریم:)
پریناز میدونی تو آسایشگاه روانی اگه
بری این ترکش ها که بهشون خورده
اینا که موج گرفتتشون بارها و بارها
هرروز جون دادن رفیقاشون رو جلوی
چشمشون توی بغل خودشون میبینن
جبهه هرروز براشون تداعی میشه و از
جلوی چشماشون رد میشه و داد
میزنن و میگن نامرد نزن.
رفیقشون نیستا حالا زیر خروار ها
خاک دفن شده بدون اینکه جسدش
پیدا بشه و دفن بشه ولی عین دیوونه
ها دور خودش میچرخه که یه چیزی
پیدا کنه جنازه رفیق شهیدشو بکشه عقب.
در صورتی که الان توی یه وجب اتاق
سفیده دور و برش هم پر تخته و یکم
اونورترش هم خونه های من و تویی
هست که شبا رو راحت سر روی
بالش میذاریم و میخوابیم و حتی به
این فکر نمیکنیم که برای این
راحتیمون چه کسایی از چه چیزایی گذشتن
مادر رسول خلیلی رو میشناسی؟!
اومده بود تعریف میکرد میگفت
رسول وقتی به من میگفت مامان
میخوام شهید بشم میگفتم تو
لیاقت شهید شدن نداری بیشتر کار
کن بیشتر تلاش کن تا خدا نصیبت
کنه میگفت بعدش فهمیدم
مشکل از لیاقت رسول نبوده مشکل
این بوده که من هنوز ازش دل نبریده بودم.
قبل از اینکه شهید بشه یکی دو روز
قبلش سر سجاده که نشسته بودم
گفتم مثل همیشه داشتم دعا
میکردم خدایا رسول سالم باشه
خودت حفظش کنه خودت سلامت
نگهش دار میگفت ایندفعه شرمنده
شدم پیش خدا میگفت چرا من
همیشه برای سلامتیش دعا میکنم
گفتم یه بار از زبونم بچرخه بگم خدایا
اگه قسمتشه شهیدش کن دلم نیومد
زبونم نچرخید ولی گفتم خدا راضی ام
به رضای خودت
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh