آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۷۱ـ۷۶ راستش منم کمی از اونا رو همون شب خوندم تو هم وقتی حق داری بخونی
بعد هم یاس جلو آمد و گفت : به به جاری جان ؟ نفس: سلام عزیزم بعد از احوال پرسی در پذیرایی قرار گرفتند . تعریف عروس سید حمید و شیدا خانم زبانزد بود و سوال های متعدد که این عروس خواهر یا آشنایی که شبیه خودش باشد برای ازدواج ندارد؟ نفس در کنار هانیه نشست . هانیه غمگین شده بود نفس نمی‌دانست این دخترک هجده ساله چرا اینطور شده هانیه معروف بود به شیطنت هایش حالا چرا اینگونه شده خدا میداند. هانیه : خوبی زن داداش؟ نفس: فدات شم مگه میشه با داداشت بود و خوب بود؟! محمد حسین چنان نگاهی به نفس انداخت که نگاه تصمیم گرفت تا آخر مجلس حرفی از محمد حسین نزند نفس: هانیه چته ؟ چرا تو خودتی؟ هانیه: نفس اگه بهت یچیزایی رو بگم قول میدی به کسی نگی؟ نفس: قووول میدم بگوو هانیه: خب راستش ر راستش مسئول برادران بسیج محله ازم شماره ی داداش محمد حسین رو خواسته واسه امر خیر نفس: عههههه مبارکههههه هانیه: آخه آخه من روم نمیشه به داداش بگم نفس: نگران نباش قشنگم خودم برات حلش میکنم حالا دوستش داری؟ هانیه سرخ و سفید شد و این سکوت نشان دهنده ی علاقه اش بود. نفس بینی اش را کشید و گفت : ای شیطون هانیه لبخندی زد و گفت : میدونی چیه نفس؟ من با تو خیلی از یاس راحت ترم میدونی بهت اعتماد دارم راحت میتونم باهات حرفامو بزنم. نفس : به چشم یه خواهر بهم نگاه کن باهام راحت باش عزیزم . نفس بلند شد و به سمت آشپز خانه روانه شد . عمه ها و خاله ها در آشپز خانه بودند نفس وارد شد: سلام خانمای عزیز خسته نباشید. عمه فرانک: سلام عزیز دلم تو خوبی ؟ چخبر از درس و دانشگاهت؟ نفس: قربان شما خب سال دیگه درسم تموم میشه و قراره با سه تا از دوستام یه کلینیک مشاوره ای بزنیم و مشغول میشیم به پزشکی عمه فرانک : به سلامتی نفس : سلامت باشی عمه جون چخبر از دخترتون چی بود اسمش اممم هما؟ عمه فرانک: والا نفس جان همش در حال خوندن واسه کنکورش میگه اگه امسال قبول نشه می‌ره پرستاری نفس : نه عمه جون بهش امید بدید پزشکی چیزی نیست که راحت بدست بیاد باید براش تلاش کنه. عمه فرانک: آره عزیزم ولی خسته شده نفس: مامان جون کاری هست من انجام بدم؟ شیدا خانوم: قربون دستت مادر میشه سالاد درست کنی؟ نفس آره چرا که نه نفس سالاد را درست کرد و به شکل زیبایی تزیینش کرد بعد هم بقیه سفره را چیدند . شیدا خانم : نفس جان دخترم میری صداشون کنی بیان تو سالن غذا خوری؟ نفس : آره حتما نفس وارد پذیرایی شد و نگاه ها به سمتش کشیده شد . سید حمید: خسته نباشی عروس گلم نفس : سلامت باشید باباجون اومدم بگم که اهم اهم صدا هست؟ بله مثل اینکه صدا هست خب داشتم میگفتم خانمای محترم شام رو حاضر کردن و خوبه که اشاره بکنم سالاد رو هم بنده زحمت کشیدم . خلاصه که تشریف تونو بیارید. همه خندیدند و محمد حسین به سمتش اومد : میای بریم تو اتاقم ؟ نفس: هوووم دست در دست هم به سمت اتاق راه افتادند . محمد حسین در اتاقش را باز کرد و نفس را به داخل اتاق راهنمایی کرد . محمد حسین: خانمم میای آخر شب بریم بیرون؟ نفس: زشت نیست ؟ ما اومدیم اینجا بعد بریم؟ محمد حسین : نه خیلی هم قشنگه در ضمن شما چرا پیش هانیه میشینی من بوقم؟ برادر محمد حسین اورا برای خوردن شام صدا کرد و باهم بیرون رفتند سر سفره سید حمید گفت: عروس گلم اومدی مارو بیاری خودت رفتی ؟ همه خندیدند. به دلیل زیاد بودن جمع همه روی زمین نشستند شام را خوردند و نفس و خانم ها سفره را جمع کردند و ظرف ها را شستند ‌. @Alachiigh