#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۷۷ـ۷۹
بعد هم یاس جلو آمد و گفت : به به
جاری جان ؟
نفس: سلام عزیزم
بعد از احوال پرسی در پذیرایی قرار گرفتند .
تعریف عروس سید حمید و شیدا
خانم زبانزد بود و سوال های متعدد
که این عروس خواهر یا آشنایی که
شبیه خودش باشد برای ازدواج ندارد؟
نفس در کنار هانیه نشست .
هانیه غمگین شده بود نفس
نمیدانست این دخترک هجده ساله
چرا اینطور شده هانیه معروف بود به
شیطنت هایش حالا چرا اینگونه شده خدا میداند.
هانیه : خوبی زن داداش؟
نفس: فدات شم مگه میشه با داداشت بود و خوب بود؟!
محمد حسین چنان نگاهی به نفس
انداخت که نگاه تصمیم گرفت تا آخر
مجلس حرفی از محمد حسین نزند
نفس: هانیه چته ؟ چرا تو خودتی؟
هانیه: نفس اگه بهت یچیزایی رو بگم
قول میدی به کسی نگی؟
نفس: قووول میدم بگوو
هانیه: خب راستش ر راستش مسئول
برادران بسیج محله ازم شماره ی
داداش محمد حسین رو خواسته واسه امر خیر
نفس: عههههه مبارکههههه
هانیه: آخه آخه من روم نمیشه به داداش بگم
نفس: نگران نباش قشنگم خودم برات حلش میکنم
حالا دوستش داری؟
هانیه سرخ و سفید شد و این سکوت
نشان دهنده ی علاقه اش بود.
نفس بینی اش را کشید و گفت :
ای شیطون
هانیه لبخندی زد و گفت : میدونی
چیه نفس؟ من با تو خیلی از یاس
راحت ترم میدونی بهت اعتماد دارم
راحت میتونم باهات حرفامو بزنم.
نفس : به چشم یه خواهر بهم نگاه
کن باهام راحت باش عزیزم .
نفس بلند شد و به سمت آشپز خانه روانه شد .
عمه ها و خاله ها در آشپز خانه بودند
نفس وارد شد: سلام خانمای عزیز خسته نباشید.
عمه فرانک: سلام عزیز دلم تو
خوبی ؟ چخبر از درس و دانشگاهت؟
نفس: قربان شما خب سال دیگه
درسم تموم میشه و قراره با سه تا از
دوستام یه کلینیک مشاوره ای بزنیم و
مشغول میشیم به پزشکی
عمه فرانک : به سلامتی
نفس : سلامت باشی عمه جون چخبر
از دخترتون چی بود اسمش اممم هما؟
عمه فرانک: والا نفس جان همش در
حال خوندن واسه کنکورش میگه اگه
امسال قبول نشه میره پرستاری
نفس : نه عمه جون بهش امید بدید
پزشکی چیزی نیست که راحت بدست
بیاد باید براش تلاش کنه.
عمه فرانک: آره عزیزم ولی خسته شده
نفس: مامان جون کاری هست من انجام بدم؟
شیدا خانوم: قربون دستت مادر میشه سالاد درست کنی؟
نفس آره چرا که نه
نفس سالاد را درست کرد و به شکل
زیبایی تزیینش کرد بعد هم بقیه
سفره را چیدند .
شیدا خانم : نفس جان دخترم میری
صداشون کنی بیان تو سالن غذا
خوری؟
نفس : آره حتما
نفس وارد پذیرایی شد و نگاه ها به سمتش کشیده شد .
سید حمید: خسته نباشی عروس گلم
نفس : سلامت باشید باباجون
اومدم بگم که اهم اهم صدا هست؟
بله مثل اینکه صدا هست
خب داشتم میگفتم خانمای محترم
شام رو حاضر کردن
و خوبه که اشاره بکنم سالاد رو هم
بنده زحمت کشیدم .
خلاصه که تشریف تونو بیارید.
همه خندیدند و محمد حسین به
سمتش اومد : میای بریم تو اتاقم ؟
نفس: هوووم
دست در دست هم به سمت اتاق راه افتادند .
محمد حسین در اتاقش را باز کرد و
نفس را به داخل اتاق راهنمایی کرد .
محمد حسین: خانمم میای آخر شب بریم بیرون؟
نفس: زشت نیست ؟ ما اومدیم اینجا بعد بریم؟
محمد حسین : نه خیلی هم قشنگه
در ضمن شما چرا پیش هانیه
میشینی من بوقم؟
برادر محمد حسین اورا برای خوردن
شام صدا کرد و باهم بیرون رفتند
سر سفره سید حمید گفت:
عروس گلم اومدی مارو بیاری خودت رفتی ؟
همه خندیدند.
به دلیل زیاد بودن جمع همه روی
زمین نشستند شام را خوردند و نفس
و خانم ها سفره را جمع کردند و ظرف
ها را شستند .
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh