آلاچیق 🏡
🌺دلارام🌺 قسمت 21 اینجا، جای همه دنیا خالیست، اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است، اینجا جاییست که م
🌺دلارام من🌺 قسمت 22 با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خیره شده؛ زیرلب زمزمه می‌کنم: حامد...! مرد نظامی هم نمی‌داند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده‌ایم؛ حامد چند قدم به سمت من برمی‌دارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار می‌کنی؟ خودش هم می‌داند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده است؛ شرمنده می‌شوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته‌ام، دوست ندارم دعوایم کند؛ خستگی از نگاهش می‌بارد؛ چشمان سرخ و گود افتاده‌اش نشان می‌دهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛ لبخند میزند: طوری نیس آبجی، علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی نیفتاده بریم. و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه می‌گذارد: ممنون شیخ احمد! وقتی می‌بیند شیخ احمد هنوز گیج است، می‌گوید: خواهرمن، ممنون بابت کمک، یا علی! و دست مرا می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد؛ احساس آرامشی که در حرم داشتم، دوچندان می‌شود؛ با دلسوزی خاص خودش می‌گوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛ ولی تو روخدا دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات می‌افته؛ داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل می‌شدم، خیلی نگران شدم. یک دستش را دور شانه‌هایم می‌اندازد لب‌هایش را به گوشم نزدیک می‌کند: خدا روشکر الان که چیزی نشده، اصلا دفعه‌های بعد خودم میارمت، ولی خواهش می‌کنم مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم می‌کنه، حالا دیگه بخند! تبسمم با خجالت در می‌آمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمی‌خواهم؛ به هتل که می‌رسیم، عمه و علی آقا دم در ایستاده‌اند؛ علی آقا دستش را بر پیشانی می‌گذارد و به دیوار تکیه می‌دهد: اوف... خدا روشکر... نزدیک بود آقاحامد تحویل داعشم بده. عمه با همان لحن مادرانه صورتم را می‌بوسد: کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت فدات بشم. خاطر ندارم در خانواده‌ای که قبلا داشتم، تا به‌حال انقدر نگرانم شده باشند؛ حامد با علی دست می‌دهد اما دستش را رها نمی‌کند و فشار می‌دهد: با آخرت باشه آبجی ما رو گم می‌کنیا! و علی هم سرش را خم می‌کند: چشم، من غلط کردم. حاج آقا کاظمی به جمع ما می‌پیوندد و می‌گوید: خیلیا هنوز نیومدنا! حامد در گوشم می‌گوید: فقط برای تو انقدر نگران شدیم، خیلی عزیزی برامون. حس بی‌سابقه‌ای است؛ حس دوست داشته شدن؛ حامد می‌گوید باید برود اما یکی دو ساعت قبل از نماز صبح می‌آید دنبالمان که برویم حرم؛ اینجا بهشت است، بهشت. محبت‌های حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابسته‌اشان شده‌ام؛ اما هنوز بلد نیستم مثل آنها محبتم را نشان دهم؛ من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم اما یاد نگرفته‌ام همین حرف را به زبان بیاورم، تنها کاری که بلدم، نشان دادن علاقه با روش‌های عملی است، مثلا اتو زدن لباس‌های حامد یا شستن ظرف‌ها برای عمه. حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم، اصلا بعد از برگشتمان از کربلا خبری هم از او ندارم. بدون اینکه لباس‌هایم را دربیاورم، خودم را روی تخت رها می‌کنم؛ صدای عمه را که برای ناهار صدایم می‌کند گنگ می‌شنوم؛ چشمانم درحال گرم شدن است که ناگاه زنگ پیامک، از جا می‌پرانَدَم؛ هرکسی باشد نمی‌داند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته‌ام پیام دهد؟ بعله، خودش است "نیما!" پسر گیتار و قهوه و وقت نشناس! نوشته: میشه ببینمت؟ خواهش می‌کنم... دیگه مثل دفعه‌های قبل نیس... تو رو به هرکی می‌پرستی جواب بده! پیامک را اول در خواب می‌خوانم، اما لحنش باعث می‌شود هشیارتر شوم و چند دور دیگر بخوانمش؛ چشمانم گرد می‌شود و سر جایم می‌نشینم، خواب از سرم پریده، باورم نمی‌شود نیما باشد، هیچ‌وقت اینطور پیام نمی‌داد؛ حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند، یا... چه می‌دانم! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات، دست به دامان کسی نمی‌شود و خودش انقدر دست و پا میزند تا مشکلش حل شود؛ مادر هردومان را اینطور تربیت کرده، روش تربیتی بدی نیست! ولمان کرده وسط مشکل و گفته: «خودت حلش کن» و گذاشته رفته! مثل قدیم که برای آموزش شنا، شاگرد را می‌انداختند توی رودخانه و می‌رفتند، یا می‌مرد یا شنا یاد می‌گرفت! اما حالا نمی‌دانم چه شده که نیما چنین پیامی برایم داده؛ حتی شوخی‌اش هم برای نیما افت دارد! از پایین صدای حامد می‌آید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده خانه و بلبل زبانی می‌کند. جواب نمی‌دهم؛ تا من لباس‌هایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم، حامد هم نشسته سر سفره و حالم را می‌پرسد و سربه سرم می‌گذارد؛ او برعکس من، خستگی و دغدغه‌های کاری‌اش را داخل خانه نمی‌آورد؛ اما من ذهنم درگیر پیامک نیماست، طوری که نمی‌فهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh