آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 40 《خواندݩ‌هࢪقسمٺ‌تنهاباذڪر‌¹صلواٺ‌ بھ‌نیٺ‌تعجیڵ‌دࢪ‌فرج‌،مجازمۍباشد》 صدایش را پا
🌺دلارام من🌺 قسمت 41 قدم برمی‌دارم به طرف مقبره شهدا؛ تاحالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛ تابلوها را می‌خوانم؛ مردم یا درحال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی. با هدفون‌ها و هندزفری‌هایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان. تازه اینجا، خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلی‌ها بیخیال شال و روسری شده‌اند. هر بار هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی می‌کند؛ لابد از خود می‌پرسند این دختر چادری اینجا چکار دارد؟ دیدن این صحنه‌ها قلبم را درد می‌آورد؛ برادر من بخاطر امنیت این‌ها الان اسیر داعشی‌هاست و کسی روحش هم خبر ندارد. بگذار برسم آن بالا، برای همه مردم قصه پدر و حامد را تعریف می‌کنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن روسری‌هایشان. سربالایی تندتر شده و پاهایم بی‌رمق تر. به نفس نفس افتاده‌ام؛ از بین درخت‌های کنار جاده، اصفهان پیداست، با این‌که خسته‌ام، قدم تند می‌کنم. دلم از گرسنگی ضعف می‌رود؛ کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم! شهدا روی سکویی بلندند. از پله‌ها بالا می‌روم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمی‌دارم به سمت مقبره، پاهایم رمق ندارند و حس می‌کنم الان است که بیفتم؛ شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده‌اند، طوری که کسی نتواند وارد شود. دست می‌گذارم روی لبه حصار و فاتحه می‌خوانم. اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را از اینجا می‌توانند ببینند؛ گنبد و گلدسته‌های مصلی از همه ساختمان‌ها شاخص‌ترند؛ گلستان شهدا هم نزدیک همان‌جاست، به پدر سلام می‌کنم. اینجا که ایستاده‌ام، بهتر می‌فهمم چقدر ما آدم‌ها کوچکیم! آیه‌ای که بالای یادمان نوشته شده را می‌خوانم: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا... - کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که می‌شد نشست کنار مزارها! مثل برق گرفته‌ها برمی‌گردم؛ علی‌ست! کی آمد اینجا؟ از کی تاحالا اینجا بوده؟ تعجبم را که می‌بیند جواب می‌دهد: راهای میانبر زیادی هست، عمه‌اتون گفتن ناهارتونو بیارم. و لقمه‌ای پاکت پیچ شده به طرفم می‌گیرد؛ با اخم نگاهش می‌کنم که یعنی چرا پا برهنه دویدی وسط خلوتم؟ دستش در هوا مانده؛ لقمه را می‌گیرم و با این‌که گرسنه‌ام، نمی‌خورم. می‌گوید: کنترل توپ با یه دست سخته، ببخشید، واقعا عمدی نبود. حالا آقاحامد بفهمه کمرمو می‌شکنه احتمالا! برمی‌گردم به حالت اولم و خیره می‌شوم به شهری که انتهایش پیدا نیست؛ دلم برای حامد تنگ می‌شود. - باید بپذیرم معلول حساب می‌شم، چاره‌ای نیست، شدم نیمچه آدم! این حرف‌ها به من چه ربطی دارد؟ ناخودآگاه می‌گویم: نقص و کمال آدما به این چیزا نیست. - این یعنی از دستم ناراحت نیستید؟ - بازی این اتفاقا رو هم داره. نفس عمیقی می‌کشد: ناهار درست نخوردید، اینو بخورید ممکنه ضعف کنید، اونوقت حامد از صفحه روزگار محوم می‌کنه! کمی معترضانه می‌گویم: لقمه‌های منو می‌شمردید؟ - نه... نه... حاج خانم گفتن درست ناهار نخوردید و منم داشتم می‌رفتم قدم بزنم، اینو دادن براتون بیارم. جواب نمی‌دهم؛ آن‌قدر اطراف یادمان خلوت است که صدای فاتحه خواندنش را می‌شنوم. می‌گوید: هوا داره تاریک میشه، می‌خواید برگردیم؟ خوب نیست اینجاها تنهایی برید و بیاید؛ کوهه، پیچ و خم داره، خیلی محیطش برای یه دخترخانم تنها خوب نیست، تا همینجام که اومدید اگه برادرتون بفهمه کبابم می‌کنه! - حامد تاحالا آزارش به کسی رسیده که اینطوری ازش می‌ترسید؟ پشت سرم است و فقط صدای خنده‌اش را می‌شنوم: نه ولی بخاطر خواهرش آزارش به همه می‌رسه، حتی من که صمیمی‌ترین دوستشم. - اگه صمیمی‌ترین دوستشید چرا خبری ازش ندارید؟ فقط صدای نفس کشیدنش می‌آید. - اصرارمون برای خبرگرفتن بی‌فایده‌ست؛ فقط می‌دونیم زنده‌ست و برای تبادل اسرا نگهش داشتن و تا الان هم هیچی لو نداده؛ البته من مطمئنم از این به بعدم حرفی نمیزنه و دهنش قرصه. پوزخند دردآلودی میزنم؛ کاش علی اسیر می‌شد که ببینم بازهم انقدر راحت این حرف‌ها را میزند یا نه؟ با شهدا وداع می‌کنم و قصد برگشت می‌کنم؛ در ابتدای جاده سنگی‌ام که علی صدایم میزند: اون مسیر خیلی طولانیه، من از میانبر می‌برمتون.. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh