آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 43 حامد آرام می‌گوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری اومد
🌺دلارام من🌺 قسمت 44 آخرین بار و و اولین باری که به مشهد آمدم، اردوی المپیاد مدرسه بود و فقط شانزده سال داشتم؛ آن سال فقط دلم می‌خواست از نزدیک حرم را ببینم، ببینم چه خبر است که همه آروزی زیارتش را دارند؟ و هنوز آن‌قدر کوچک بودم که جز آیینه کاری‌ها و چلچراغ‌ها و انعکاس نور در پیچ و تاب معرق و کاشی و آینه، چیزی ندیدم و جز زمزمه السلام علیک، چیزی نشنیدم. این‌بار اما، سفر مشهدمان شوقی مضاعف دارد؛ حاج مرتضی خواست مهمانمان کند تا حامد کمی سرحال شود؛ البته کاملا مهمان هم نیستیم و هزینه‌ها را تقسیم کرده‌اند. الان در هواپیما هستم؛ ساعت حدود 9 شب است. وقتی در تاریکی شب، حرم نورانی از پنجره‌های هواپیما پیدا می‌شود، باور می‌کنم تا دلارام فاصله‌ای ندارم؛ همه گریه می‌کنند، از جمله خودم! دل توی دلم نیست! از هواپیما که پیاده می‌شویم هوای مشهد به صورتم می‌خورد؛ از همین‌جا بوی گلاب می‌آید، هوای اینجا چقدر شبیه کربلاست! بقیه راه تا هتل را پرواز می‌کنم؛ جز دلارام نه کسی را می‌بینم و نه صدایی می‌شنوم: ؛_به_کسی_کار_ندارم... چمدان‌ها را به هتل تحویل می‌دهیم و می‌رویم به سمت حرم. هتل در خیابان امام رضا(ع)ست و پنج دقیقه‌ای تا حرم فاصله دارد. همه ساکتند، همه حال مرا دارند. به جلوی گیت‌ها که می‌رسیم، مردها جدا می‌شوند؛ حامد فقط یک جمله می‌گوید: قرارمون یه ساعت دیگه، باب الرضا. وارد صحن می‌شویم. همه چیز بر خلاف خیابان بیرون، آرام است؛ هوا نه سرد است و نه گرم، نسیمی ملایم می‌وزد. با همان حال منقلب اذن دخول می‌خوانم. حواسم نیست که دوست ندارم جلوی عمه و راضیه خانم گریه کنم؛ چشمم از گنبد برداشته نمی‌شود، با همان حالت به عمه می‌گویم: میشه من تنهایی برم؟ - برو فقط زود بیای ها! گم نشی! - چشم! التماس دعایی می‌گویم و راه می‌افتم؛ رفتن که نه، انگار در خلاء گام برمی‌دارم. صحن‌ها را درست بلد نیستم، چندبار گم می‌شوم و پرسان پرسان، مثل دیوانه‌ها خودم را می‌رسانم به صحن انقلاب. از کف‌شداری 2 وارد رواق می‌شوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور است و نور و نور، بوی گلاب می‌آید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به آسمان می‌رود، صدای یکنواخت و ملایم. ... ضریح را که می‌بینم، تمام حرف‌هایی که آماده کرده بودم اشک می‌شود. زیرلب سلام می‌دهم؛ جمله‌ای زیباتر از این به ذهنم نمی‌رسد: السلام علیک یا شمس الشموس و انیس النفوس. ... وقتی صدای زنگ می‌آید، راضیه خانم می‌گوید: فکر کنم علیه! با این حرفش می‌روم به اتاق تا چادر سرم کنم. از صبح تا به‌حال، سعی کرده‌ام حال دگرگونم را عادی نشان بدهم؛ اصلا نمی‌فهمم اطرافم چه می‌گذرد، با خودم قرار گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛ یعنی زهرا نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن! از صبح تاحالا که خبر شهادت محسن حججی را خوانده‌ام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دور نمی‌شود. آخرین عکس و شاید افسون کننده‌ترین عکس دنیا. (بعید است عکس شهید حججی را ندیده باشید؛ برای همین لزومی نیست توصیفش کنم... همه با آنچه برما و آن روضه مصور گذشته آشناییم) صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند حرم؛ شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم با او درباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام سخن می‌گویم تا کمی سینه‌ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم است! اصلا انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه، بهتر از این است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند. حداقل اینجا دوستم دارند. صدای یاالله گفتن علی از بیرون می‌آید؛ می‌روم بیرون و زیرلب سلام می‌کنم؛ آن‌قدر آرام که بعید است صدایم را شنیده باشد! مشغول ظرف شستن می‌شوم، این بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است. علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل می‌دهد و در همان حال می‌گوید: شنیدین چی شده مامان؟ و سعی می‌کند خودش را با جابه‌جا کردن و جادادن کیسه‌ها سرگرم کند. راضیه خانم با تعجب می‌گوید: نه! علی آه می‌کشد و با صدای خش داری می‌گوید: یکی از نیروهای سپاه قدس رو اسیر کردن، امروزم شهیدش کردن! عمه که انگار از هیچ‌جا خبر ندارد کنار راضیه خانم می‌ایستد و می‌پرسد: کیا؟ علی با نفرت و بغض می‌گوید: دا... داعشیا دیگه... دنیا دور سرم می‌چرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و چنگالی که زیر شیر گرفته‌ام، از دستم می‌افتد و صدای نسبتا بلندی می دهد. ادامه دارد.... 🍁〰🍂 @Alachiigh