🌺دلارام من🌺
قسمت46
چشمانش غرق در اشک و آسمان است و دورتا دور صحن را میپیماید؛ از سقاخانه تا پنجره فولاد، پنجره فولاد تا گنبد؛ میخواهم آخرین روزهای بودنم در کنار حامد را، لحظه لحظه در وجودم بریزم و بنوشم. یعنی میداند چقدر وابستهاش شدهام؟ او برای من فقط برادر نیست، پدر است و مادر.
کاش میشد بفهمم در دلش چه میگذرد؛ حتما سفارش مرا به آقا میکند؛ من هم سفارش خودم را.
قربانی کردن اسماعیل، جگر میخواهد که فقط ابراهیم(علیه السلام) دارد و فرزندانش؛ و مگر شاه خراسان از نسل ابراهیم نیست؟ تنها اوست که میتواند استوارم کند برای عزیمت به قربانگاه.
نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند: نشون به این نشونه... صدای نقاره خونه... منو به تو میرسونه...
آه میکشم: ببین دلم خونه...
صدای نقاره همه را میخکوب میکند؛ بعضی فیلم میگیرند و بعضی فقط اشک میریزند؛ چندروز پیش بود که از یکی از خادمان پرسیدم معنای صدای نقاره چیست و گفت زمزمه یا امام غریب و یا رضاست. اما من میدانم؛ خیل ملائکند، رضا یا رضا کنند.
نقاره خانه که آرام میگیرد، اشکهایمان را پاک میکنیم. حامد میایستد: بریم صحن رضوی، ندبه الان شروع میشه.
دستم را دراز میکنم که بگیردش؛ میخواهم خوب حضورش را لمس کنم، میخواهم یاد بگیرم قدر لحظهها را بدانم؛ دستم را میگیرد و کمک میدهد بلند شوم؛ همزمان طبق عادتش میگوید: "علی علی(علیه السلام)!" این اصطلاحش را دوست دارم که بجای یا علی(علیه السلام) بکار میبرد.
ورق برای علی برگشته، دوباره برد با من است و او پشت سرمان میآید. احساس پیروزی میکنم؛ گرچه با دیدن دست قلم شدهاش خجالت میکشم.
هوای حرم مخصوصا صحن رضوی، بینهایت دلچسب است؛ اگر کسی صبح جمعه آنجا باشد، دلش فقط مهدی فاطمه(روحی فداه) را میخواهد.
حامد پیشنهاد میدهد روی زمین بنشینیم، بدون زیرانداز؛ چفیه را روی سرم میاندازم تا بوی بانوی دمشق را بگیرم؛ دعا شروع میشود و وقتی میرسیم به فراز "این ابناء الحسین(علیه السلام)"، ناخودآگاه چشمانم در صحن دنبال "والشمس" میگردد..
جلوی یکی از مغازهها میایستد و بین انگشترها چشم میچرخاند؛ هم من و هم علی که حالا به ما رسیده، مبهوت نگاهش میکنیم؛ انگشتری با نگین مستطیلی سبز نشانم میدهد: اونو دوست داری حوراء؟ عقیق هنده! مثل مال خودم.
ل**بهایم را جمع میکنم، غیر منتظره است ولی انگشتر چشمم را میگیرد: قشنگه!
- همینو میپسندی؟
- چقدر دست و دلباز شدی!
- میخوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛ حالا میخوای خودت انتخاب کنی یا همینو دوست داری؟
مردمک چشمهایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و آمد است. میگوید: دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو!
- ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه!
به فروشنده چیزی میگوید و منتظر میماند تا فروشنده برود و با یک جعبه انگشتر برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمیآورد و مقابلمان میگذارد: اون شکلی که شما میخواید فقط همینو دارم، ببینید میپسندید؟
انگشتر را برمیدارم و ذکر روی نگین را میخوانم: یا فاطمه الزهرا(س).
بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛ مثل دختر بچهها با ذوق خاصی میگویم: همینو میخوام!
سریع کارتش را درمیآورد و میدهد به فروشنده؛ مغازهدار انگشتر را در جعبه قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند: مبارک باشه! بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.
علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟
اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش میکردم! دوباره از خودم و دست به گردن آویختهاش خجالت میکشم؛ راه میافتیم به سمت هتل؛ حالا دیگر علی هم همپای حامد میآید؛ طاقت نمیآورم، ابروهایم را درهم میکشم و گلهمندانه به حامد نگاه میکنم؛ حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی: من شرمندم، شما طاقت بیار زشته!
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh