آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 48 وقتی می‌رسیم به هتل متوجه می‌شویم همه خوابند بجز علی که گوشه سالن نشسته و با گو
🌺دلارام من🌺 قسمت49 دیشب دوباره همان خواب معروف را دیده‌ام؛ این را روی فرش‌های صحن جامع به حامد می‌گویم. - بعیده دلارامت من باشم! شما که تو این مدت از من بجز دردسر و نگرانی و زحمت چیزی ندیدی! برادر نیمه کاره! چرا انقدر بدجنس شده است؟ می‌داند چقدر زندگی‌ام را تغییر داده و پرشم داده است؟ می‌خواهد خودش را لوس کند که آتشم می‌زند؟ - یعنی نمی‌دونی چقدر زندگیم عوض شده تو این مدت؟ نمی‌خواهم صریح بگویم دلارام من است؛ دوست دارم همین‌طور منتم را بکشد؛ من هم بدجنس شده‌ام! اما ذهنم را می‌خواند: دنبال دلارامی بگرد که برات بمونه، همیشه باشه؛ نه من نه هیچ آدم دیگه‌ای موندنی نیستیم، پشتت رو به کسی گرم کن که یهو نذاره بره وسط راه؛ این‌طوری هرچی بشه، هر اتفاقی بیفته آب تو دلت تکون نمی‌خوره. حرف‌هایش بوی رفتن می‌دهد؛ هرچند من نخواهم باور کنم؛ خودم را این‌طور آرام می‌کنم که هربار می‌خواهد برود همین‌طور است و بار اولش نیست. آخرین باری ست که باهم به زیارت می‌آییم. گریه‌امان بند نمی‌آید؛ مخصوصا حامد که حال و هوای غریبی دارد. دل سپرده‌ام به دلارام ؛ از خودش خواسته‌ام هوایم را داشته باشد؛ زیارتمان که تمام می‌شود، حامد سنگین‌تر قدم برمی‌دارد؛ دوست ندارد برود؛ به در هرصحن که می‌رسیم، چند دقیقه‌ای سرش را روی در می‌گذارد و گریه می‌کند، به گنبد خیره می‌شود و حرف می‌زند با نگاهش؛ دست بر سینه می‌گذارد و خم می‌شود، دست تکان می‌دهد و سخت از گنبد چشم برمی‌دارد؛ هوای صحن را تا می‌تواند در ریه‌اش می‌کشد و می‌خواند: ای سلطان کرم... سایه‌ات روی سرم... باز آقا بطلب که بیام به حرم... همین حالات غریبش می‌ترساندم؛ می‌دانم او از امام شهادت می‌خواهد و من، او را! باید همه چیز را به صاحب این حرم سپرد که می‌داند حاجت کدام یک از ما به قضای الهی نزدیک‌تر است؟ دقیقا دم رفتن به همه گفت می‌خواهد برود و حالا عمه حسابی دلخور است، در راه فرودگاه همه ساکت بودند؛ عمه گرفته‌تر از همه و من در فکر خواب دیشب! انقدر این خواب برایم تکرار شده که در صادقه بودنش شک ندارم، اما هربار که می‌بینمش برایم تازه است؛ هنوز هم نمی‌دانم تعبیرش چیست؟ حامد از همه سرحال‌تر است؛ هم‌پای ما سالن‌ها را طی می‌کند و حرف می‌زند برایمان؛ علی گرفته است و پدر و مادرش هنوز مبهوتند. اما من می‌دانم باید لحظه لحظه را با تمام وجودم درک کنم وقدرشان را بدانم؛ به سالن پرواز که می‌رسیم، حامد خداحافظی را از حاج مرتضی شروع می‌کند، مثل پدر و پسر یکدیگر را در آغوش می‌گیرند، نمی‌دانم حاج مرتضی علی را چطور بدرقه کرده ولی با حامد مثل پسر خودش رفتار می‌کند. می‌رود سراغ علی، علی نگاهش را بالا نمی‌آورد، هردو از دست هم شرمنده‌اند و دلخور! حامد پیش دستی می‌کند و علی را در آغوش می‌کشد؛ درگوشش چیزهایی می‌گوید که ما نمی‌شنویم؛ هرچه باشد حرف‌های مردانه‌ایست که برادرها برای هم نجوا می‌کنند؛ هردو چندبار با دست می‌زنند پشت هم. حامد از علی جدا می‌شود و به طرف عمه می‌رود، عمه را چندقدم آنطرف‌تر می‌برد، هم را بغل می‌گیرند و عمه ثمره زندگی و یادگار برادرش را سیر نگاه می‌کند، می‌بوسد و می‌بوید. حرف‌هایی باهم می‌زنند، بعد هم حامد دست می‌اندازد دور گردن عمه و می‌آوردش بین ما؛ اشک‌های عمه را هم پاک می‌کند. وقتی به طرف من که با فاصله ایستاده‌ام برمی‌گردد، قلبم تکان می‌خورد؛ خجالت می‌کشم مثل عمه بغلش کنم، تبسم او هم با دیدن من می‌خشکد؛ جلو می‌آید بدون این‌که نگاهم کند؛ زیرچشمی تماشایش می‌کنم تا تمام حالاتش را به خاطر بسپارم؛ کاش زمان کش بیاید یا اصلا بایستد، بین دو حس متضاد گیر افتاده‌ام: خدا و خودخواهی‌هایم؛ می‌دانم باید کدام را برگزینم اما غلبه بر احساسات کار سختی‌ست؛ همیشه کارهای سخت پاداش بزرگ دارند. دستم را کمی بالا می‌آورم و به انگشتری که خریده نگاه می‌کنم؛ دوست دارم جو عوض شود؛ گرچه حال من هم مثل آسمان ابریست ولی جلوی باریدن را می‌گیرم: - خیلی خوش سلیقه‌ای! انگشترمو دوست دارم! - خداروشکر! - اگه هوا سرد بود یادت نره کلاه سرت کنی! سوز بخوره به شقیقه‌هات حتما سینوزیت می‌گیری، نرفته برت می‌گردونن! - چشم. - خوراکی خوردی یادم کن! - مگه دارم میرم اردو؟! صدایم خش‌دار می‌شود: زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟ - چشم خواهر من! حواسم هست! ادامه دارد.... 🍁〰🍂 @Alachiigh