◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده
#ســـرباز
🌿قسمت
#صدوچهل_وهفتم
حاج محمود به زینب گفت:
_بیا اینجا.
به کنار خودش اشاره کرد.زینب کنار حاج محمود نشست.حاج محمود گفت:
_دخترم،تو حاضری برای اینکه بابات دیگه ناراحت و دلتنگ نباشه،بره پیش مامانت؟
همه با تعجب و سؤالی به حاج محمود نگاه کردن.بعد به زینب نگاه کردن.
زینب گفت:
_یعنی بابام هم نباشه؟!!!
چشم هاش پر اشک شد.سرشو انداخت پایین.بعد مدتی سرشو آورد بالا،به حاج محمود نگاه کرد و گفت:
_چون بابام اینجوری خوشحاله....منم راضیم.
ولی اشک هاش روی صورتش ریخت. حاج محمود بغلش کرد.اشک هاشو پاک کرد و سرشو بوسید.
تو دلش گفت
*تو هم مثل پدر و مادرت هستی.زندگی کنار تو از زندگی کنار مادرت و بعد پدرت سخت تره...خدایا امانتی هایی که بهم میدی بزرگتر میشن.
امیررضا رفت تو حیاط.
روی پله نشست و به علی نگاه میکرد. علی گفت:
_چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
-اون روزی که تو کلانتری با پا زدم تو دهانت،فکرش هم نمیکردم روزی بیاد که بهت بگم داداش.
علی خندید و گفت:
_وقتی با فاطمه ازدواج کردم،بهش گفتم بخاطر گذشته خیلی شرمنده م..گفت من فقط جاهای خوبش یادم مونده.
امیررضا دلخور از گذشته گفت:
_کجاش خوب بود؟!
-منم همین سؤال رو ازش پرسیدم..گفت دو بار سیلی زدم بهت.
امیررضا با تعجب گفت:
_فاطمه بهت سیلی زد؟!!
-آره..بعد گفت دو بار هم بابا زد تو گوشت.
چشم های امیررضا گرد شد.
_بابا دو بار زد تو گوش تو؟!!!
-آره،بعدش هم گفت امیررضا هم که نگم دیگه.
هر دو بلند خندیدن.امیررضا با خنده گفت:
_کلا قسمت های کتک خوردن تو خوب بوده.
هر دو مدتی سکوت کردن.امیررضا گفت:
_تا حالا شده از توبه کردنت پشیمان شده باشی؟
-قبل از توبه کردنم،تنها سختی زندگیم خانواده ای بود که نمیشد اسمشو گذاشت خانواده.ولی پول جایگزینش بود.با پول هرچی اراده میکردم،داشتم...اما وقتی توبه کردم، امتحان های سخت زندگیم شروع شد... عاشق فاطمه شده بودم. عشقی که خواب و خوراک برام نذاشته بود..ولی من اونقدر بدی کرده بودم که مطمئن بودم فاطمه باهام ازدواج نمیکنه.. هرروز میرفتم جلوی دانشگاه تا حداقل از دور ببینمش..چند وقت بعد حاج آقا موسوی درمورد نگاه به نامحرم برام گفت.تنها دلخوشی من دیدن فاطمه بود، حتی از دور.ولی باید بخاطر خدا از تنها دلخوشیم میگذشتم.خیلی سخت بود، خیلی..مدام با خودم کشمکش داشتم که نرم جلوی دانشگاه.ولی گاهی دیگه نمیتونستم.همش عذاب وجدان داشتم. بخاطر همین قبل از اومدن فاطمه از اونجا میرفتم...هنوز با ندیدن فاطمه کنار نیومده بودم که متوجه شدم اموالم حلال نیست.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره همه چیز رو رها کردم و ازخونه زدم بیرون،بدون هیچ پولی.سه روز و سه شب تو خیابان ها آواره بودم،خسته و گرسنه.حتی به اندازه یه کلوچه هم پول نداشتم.بارها خواستم از یه ساندویچی ای،سوپری ای،چیزی گدایی کنم ولی غرورم اجازه نمیداد...گرسنگی اونقدر بهم فشار آورد که بالاخره یه ساندویچی رفتم.وقتی خواستم برم،فروشنده ازم پول خواست.تازه فهمیدم اون متوجه نشده بود من پول ندارم.داد و فریاد راه انداخت و آبرو ریزی کرد.همون موقع فاطمه رسید..دوست داشتم از خجالت بمیرم..دلم میخواست هرکسی بود جز فاطمه...فاطمه پول ساندویچ رو داد. نمیخواستم از اوضاعم چیزی بهش بگم. اما اونقدر سؤال پیچم کرد که گفتم... سخت تر از بی پولی و گرسنگی،رو به رو شدن با فاطمه بود،اونم بعد از ماه ها.. مخصوصا که حتی نباید نگاهش میکردم. لحظه های خیلی سختی بود برام.با اینکه عاشقش بودم و دلم خیلی براش تنگ شده بود،نمیخواستم باهاش باشم...اون شب فاطمه،منو به مسافرخانه برد و هزینه یه هفته رو حساب کرد..دو روز بعد حاج آقا موسوی رو اتفاقی دیدم.به آقای معتمد معرفیم کرد و اونجا مشغول به کار شدم..حاج آقا یه خونه هم بهم معرفی کرد و منم اجاره ش کردم.ولی بعد مرگ فاطمه متوجه شدم دیدن حاج آقا اون شب اتفاقی نبوده و هم کار تو مغازه آقای معتمد و هم اون خونه اجاره ای،کار فاطمه بوده...روزهام میگذشت و عشق فاطمه تو قلبم بیشتر میشد..به اصرار حاج آقا اومدم خاستگاری..
نفس غمگینی کشید و گفت:...
ادامه دارد...
🌿
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱