شهید«مصطفی نمازی فر» از جمله دلاوران گردان «حبیب بن مظاهر» جمعی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود. مصطفی پاسدار بود. دوران دبیرستان را با عضویت در سپاه و در دبیرستان سپاه گذرانید و پس از اتمام آن، به عضویت سپاه درآمد. بعد از مدتی آموزش و مشغول شدن در سپاه، به طور داوطلبانه عازم جبهه شد. او از قضا به گردان حبیب معرفی شد. به همراه یکی دیگر از دوستانش وقتی به گردان آمد با او مواجه شدم. از سوابقش، آموزش، خانواده و دیگر مسایل سوال کردم و در نهایت از علت حضورش در جبهه. در صورتی که به راحتی می توانست در تهران و در ستادها بماند و ضمن ارتقاء ظاهری، از لحاظ شرعی نیز خود را توجیه کند که اگر ستادها و پشت جبهه نباشد رزمنده ها نمی توانند بجنگند. ولی با اصرار به جبهه آمده بود. او را فردی مخلص، با انگیزه و پرانرژی تشخیص دادم. با این حال فردی آرام با طمانینه، با وقار و کم حرف یافتم. بعد از کربلای ۵ بود، اکثر نیروها زخمی و شهید شده بودند و گردان پیک نداشت. او را برای این سمت مناسب دیدم. چون هم فردی خوش برخورد، مودب و باوقار بود و هم دارای روابط عمومی قوی. از طرفی دارای صبر و استقامت و کم حرف. تمام خصوصیات یک پیک را داشت. با او در میان گذاشتم، مسئولیت و موقعیت پیک را برای او تشریح کردم. به او گفتم پیک وقتی که همه ی گردان زیر آتش، به سنگری پناه می برد باید بلند شود و در زیر حجم آتش و دشمن پیغام ببرد و بیاورد. اگر بترسد و اگر ترس بر او غلبه کند و یا اینکه امین نباشد، نه تنها باعث لطمه به خودش می شود بلکه چه بسا در ریختن خون سایر رزمندگان دخیل می شود. اگر چنین جسارتی را در خود سراغ داری «بسم الله». برق شعف را در چشمانش دیدم. انگار او منتظر همین جملات و همین کارها بود. با خوشحالی و فراغ بال قبول کرد، کم کم وارد کار شد. بعد از مدتی او را قوی تر از آنچه فکر می کردم یافتم. علاوه بر کلمات قبلی، دارای خطی خوش، نگارشی قوی و توانی فوق العاده بود. در برخورد با مسئولین گردان و نیروها بسیار خوش رو و امین بود. بالاخره به تنهایی خودش کلی از مشکلات را حل می کرد. وقتی وارد عملیات شدیم او را دلاوری بی بدیل یافتم. ترس در وجودش معنا نداشت و مرگ از دستش فرار می کرد. در سخت ترین صحنه ها کم نمی آورد و چون شیری غران در خطوط نبرد تردد می کرد. پیغام می برد و می آورد. همسان او هم شهید «سیدحمید شاعرساز» بود. او هم سیدی والامقام و دلاور بود. هر دو نفر آنها مسئولیت پیک گردان را برعهده داشتند. این دو به هم خیلی علاقه مند بودند. هیچگاه از هم جدا نمی شدند. سعی می کردند کارها را از دوش فرماندهان دور کنند. در جبهه ها «شهردار» شدن مرسوم بود. به ترتیب، اعضای یک سنگر و یا یک چادر نوبت داشتند که کارهای عمومی مثل نظافت، شستن ظروف غذا، گرفتن جیره، غذا و... را انجام دهند. فرماندهان هم از این قانون مستثنی نبودند. آن روزی که نوبت یکی از ما فرماندهان می شد یا اندک غفلتی مواجه می شدیم با انجام کارها توسط مصطفی و سید حمید. این دو اهل تهجد بودن. مصطفی همیشه زیارت عاشورا به همراه داشت و در خلوت به آن می پرداخت. خلاصه از عمر خود به خوبی استفاده می کرد. در کنکور سال ۶۶ شرکت کرده بود و در رشته ای مناسب و بالاقبول شده بود. سپاه هم با ادامه تحصیل او موافقت کرده بود، با من مطرح کرد. چون برای شناسایی های قبل از عملیات ها بدون اینکه کسی متوجه شود در محل عملیات بعدی حضور پیدا می کردم. لذا معمولابا یک نفر می رفتیم که خستگی راه و رانندگی امکان پذیر باشد. در بسیاری از این شناسایی ها مصطفی با من بود چون او فرد امینی بود و به همین علت در این راه زیاد با هم صحبت می کردیم. موضوع درس را در بین راه اندیمشک به اهواز مطرح کرد. در عین اینکه آزاد کردن وی مشکل بود، پذیرفتیم و گفتم: برو درست را بخوان و مابین ترم ها و تابستان به جبهه بیا. قرار شد فکر کند و تصمیم بگیرد. پس از مدتی گفت: نمی روم چون امکان درس خواندن همیشه هست ولی امکان حضور در جبهه همیشه نیست. در مرخصی ها که معمولابا هم به تهران می آمدیم با خانواده شان هم آشنا شدیم. پدرش (که اینک در جوار رحمت الهی ماوا گزیده است و خدای او را غریق رحمت واسعه خود بنماید) و مادر بزرگوارش اهل کاشان هستند. از خانواده ای مذهبی و سطح پائین. منزلشان خیابان شهید رجایی لب خط راه آهن بود. یعنی یکی از محله های پائین تهران. ولی خانواده ای با صفای باطن، مومن و معتقد به اسلام، انقلاب، امام و خون شهدا بوده و هستند. همین طور برادران و خواهرانش. هر دفعه که از مرخصی می آمد از کاشان برایمان سوغات می آورد. آخرین سفر را با هم از تهران برگشتیم. یعنی به دنبال او رفتم منزلشان. خداحافظی او از خانواده اش را از یاد نمی برم. مشخص بود دیگر بر نمی گردد. خیلی خوشحال بود. با هم برگشتیم و در بین راه به قم منزل حاج مهدی تائب و دوستان طلبه رفتیم. مرتب شوخی می کرد و خوشحال بود. بچه ها به او می گفتن