روی کف خیابون به پهلو خوابوندمش سنگ زده بودن به پيشونيش، خون فواره ميزد! آرزو میکرد‌م خودم جاش بودم، بیست روز دیگه قرار بود، بابا بشه یه ساله داماد بود! به ماموريتمون فکر می کردم همه چیز دور سرم می چرخید! همینطور که دستپاچه زخم عمیق پهلوش رو که جای چاقو بود، می بستم اشکهام بی اختیار مثل بارون ميريخت.... لباس نیروی انتظاميش غرق خون بود! بالگرد دیر کرده بود گفت حاجی تشنمه! آب!!!! ّّّّّّ...رفتم از ماشین یه بطری آب معدنی اوردم دست خیسم رو روی لبای خشکش ميکشيدم، فایده نداشت باز میگفت: حاجی یه قطره!!! می دونستم نباید بهش آب بدم خیلی خونریزی داشت! گفتم رضا تحمل کن،! نمیتونم بهت آب بدم. لبهاش تکون خورد گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله🌹 دیگه رمق نداشت! گفتم نخواب رضا سعی کن بیدار بمونی، چشمهاشو بست، انگار از حال رفت! رفتم تو ماشین به بقیه زخمی ها سر بزنم، بچه ها هر کدوم یه طرف افتاده بودن چشمم به باند افتاد، برداشتم دویدم طرف رضا زخم سرش رو ببندم، دیدم بدنش سرده سرده! زانوهام شل شد! نشستم زمین ... بالگرد امداد رسیده بود. پروانه هاش می چرخید موهای رضا تو باد میرقصید رضا رفته بود! بیست روزه هر وقت آب می نوشم با خودم میگم ای کاش به رضا یه دل سیر آب داده بودم! بچه های ما اسلحه داشتند و به کار نبردند، ولی با سنگ و چاقو جان باختند! ناگفته های فرمانده عملیات🌸