- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت25
آن قدر اصرار كرد تا عاقبت جاسم راضی شد نشانی يكی از صیادهای محلـی رابه او بدهد. اين ناخدا هنوز هم ميرفت و از آن طرف آب جنس می اورد.
نيمه شب بود كه راه افتادند. دايی و قاسم هم تا پلّه های اسكله آنها را بدرقـه كردند. محمد با شوق قدم به قايق گذاشت.
انگار تـا يـك دیگرسـاعت آقـا راميديد و دستش را ميبوسيد. هنوز هوا تاريك بود كه به حوالی بصره رسيدند. اماناگهان از دو طرف گشتی های مرزی عراق محاصـره شـان كردنـد.
ناخـداقايق راكشاند لای نيزارها. گشتی ها لحظه به لحظه ميرفتند و برميگشتند.
ناخـدا قايق راآورد اين طرف مرز. اما آنجا هم گشتی های ايرانی منتظرشان بودند. اين بار، ديگـر
فرصت فرار كردن نبود. آنها را دستگير كردند و سوار يك قايق كردنـد و چشـم بسته به مقصد نامعلومی ميبردند. همين جايی كه الان محمد در آن آويزان بود.
محمد در دل گفت: «يعنی ميتوانم مقاومت
كـنم و از این سیاهچال بیرون بروم؟» به ياد بچه ها افتاد. برای بچه های گروهش با چه ذوق و شوقی از رفتن بـه نجف حرف زده بود وبچه
ها چه اشكی ريخته بودند.
فردا صبح، دوباره او را به اتاق بازجويی بردند. بازجو با قيافه آدمهـای پيـروز جلو محمد ايستاد، حتی چشمان محمد را هم باز كرد. انگار مطمئن بودكـه ايـن بار محمد حرف خواهد زد. اولين حرفش اين بود: «بدبخت، تـو بی جهت داری
خودت را نفله ميكنی. يكی از افراد گروهتان همه چيز را لو داده. بيشتر افرادتـان دستگير شده اند. گفته ام يكيشان را بياورند با تو رو در رو كنيم. شايد هم تايـك ساعت ديگر برسند اينجا. بهانه آنها هم همين بود. تجارت جنس قاچـاق!
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️