- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت33
پاسدار جوان كه به شدت عصبانی شده بود، قدمی جلو گذاشـت،سـینه بـه سینه محمد ايستاد و با پرخاش گفت: «فكر ميكنی كی هسـتی که ايـن دسـتورها راميدهی؟ اصلاً تو برو همان تهران خودتان. ما كردها ميدانيم چـه طـوراينجـا رااداره كنيم. مستشار هم نميخواهيم!»
دستهای جوان پاسدار ميلرزيد و رگهای گردنش ورم كرده بود.
درهمين لحظـه دستش را بالا برد و سيلی محكمی به گوش محمد زد.
يكی از پاسدارانی كه همراه محمد بود،جلودويد.
اسـلحهاش را مسـلح كـرد وگرفت طرف جوان. محمود لوله اسلحه را گرفت طرف ديگروگفـت: «آرام باش، برادر. چه كار ميكنی؟»
همه بهت زده به اين صحنه زل زده بودند. پاسدار جوان به شدت ميلرزيد. محمدقدم زنان چند قدمی از آنجا دور شد. همه ساكت ايستاده بودند. هيچ كس حرفی نميزد. جوان پاسدار، انگار يكباره به خود آمده باشد. بغض گلویش را گرفت.
ناگهان وجودش پر از ترس و اضطراب شد، با خود گفت: «چه كار كردی احمق!
زدی تو گوش فرمانده عمليات سپاه غرب كشور!
ميدانی چـه كـارت میکنند ميدانی، خبرش به گوش فرمانده سپاه برسد، چه كار ميكند؟»
گلوی مردجوان خشك شده بود. صورتش به عرق نشسته بود و پاهايش شل شده بود. انگار جان از تنش رفته بود. همه كسانی كه گرداگردش ايسـتاده بودنـد، بـاترحم به او نگاه ميكردند. او را به ديده محكومی ميديدند كه تـا چنـد سـاعت
ديگر به سزای اعمالش ميرسد. يكی گفت:«خودت را بدبخت كردی!
مـيدانـی،جلو چشم اين همه آدم زدی تو گوش او. همين الان خبـرميرسـد بـه گـوش فرمانده سپاه كرمانشاه و ميآيند دست بسته ميبرندت.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️