•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت37
۱۷شهریور:
باز هم رفتيم سمت بيمارستان سوم شعبان و سريع برگشتيم.
تا نزديک ظهر حدود هشت بار رفتيم بيمارستان مجروحها را ميرسانديم و بر ميگشتيم. تقريبًا تمام بدن ابراهيم غرق خون شده بود.
يکــی از مجروحين نزديك پمــپ بنزين افتاده بود. مأمورهــا از دور نگاه ميکردند. هيچکس جرأت برداشتن مجروح را نداشت.
ابراهيم ميخواست به سمت مجروح حرکت کند. جلويش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح رو تله کرده اند. اگه حركت كنی با تير ميزنند. ابراهيم نگاهی
به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همين رو ميگفتی!؟
نميدانستم چه بگويم. فقط گفتم: خيلی مواظب باش.
صدای تيراندازی کمتر شده بود. مأمورها کمی عقبتر رفته بودند. ابراهيم خيلی سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دســت مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روی کمرش. بعد هم به
حالت سينه خيز برگشت. ابراهيم شجاعت عجيبی از خودش نشان داد.
بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامی شديدتر شد.
من هم ابراهيم را گم کردم! هر طوری بود برگشتم به خانه.
عصر رفتم منزل ابراهيم. مادرش نگران بود. هيچكس خبری از او نداشت.
خيلی ناراحت بوديم. آخر شــب خبر دادند ابراهيم برگشته. خيلی خوشحال شــدم. با آن بدن قوی توانســته بود از دست مأمورها فرار کند. روز بعد رفتيم بهشت زهرا در مراسم تشييع و تدفين شهدا کمک کرديم. بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه يکی از بچه ها جلسه داشتيم. برای هماهنگی در برنامه ها.
مدتی محل تشکيل جلسه پشت بام خانه ابراهيم بود. مدتيپی منزل مهدی و...
در اين جلســات از همه چيز خصوصًا مسائل اعتقادی و مسائل سياسی روز بحث ميشد. تا اينکه خبر آمد حضرت امام به ايران باز ميگردند.
راوی:امیرمنجر
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism