•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#قسمـت102
دوست
عراقی ها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم.
حالت عجيبی داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ادركنی.
هوا تاريك شده بود. جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم
را به سختی باز كردم.
مرا به آرامی بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشهای امن مرا روی
زمين گذاشت. آهسته و آرام.
من دردی حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: كسی میآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگی.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نورانی ابراهيم را دوست خود
معرفی كرد. خوشا به حالش
اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلانغرب.
٭٭٭
ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقوای
گيــان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پايانی جنگ شــجاعانه در
جبههها و همه عملياتهاحضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به ياران شهيدش پيوست.
راوی:مصطفی هرندی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism