‹ _𖣔
من ادواࢪدو نیستم 𖣔_ ›
𝐏𝐚𝐫𝐭:
32
دلش شکسته بود. غریب بود. تنها بود. توی ایران، قدیری را میشناخت و حجازی و عبداللهی و دو سه تای دیگر. رفت پیششان. بهشان گفت: «دل شکسته ام. مستأصلم. مرا ببرید مشهد. مرا ببرید پیش آقایم علی بن موسی الرضا (ع). می خواهم با او خلوت کنم و درد و دلم را به او بگویم.» بردنش مشهد.
روبه روی گنبد زرد اما رضا(ع) ایستاده بود و اشک تمام صورتش را فرا گرفته بود. زیر لب با زبان ایتالیایی اش با امام رضا(ع) حرف می زد. حرف می زد و اشک امانش نمی داد.
یکی از بچه ها از او پرسیده بود: «توی حرم به آقا چه می گفتی؟ چه دعایی می کردی؟» گفته بود: « برای هدایت پدرم دعا می کردم. از امام رضا (ع) خواستم دل پدرم را کمی نسبت به من نرم کند. فقط کمی. فقط ذرّه ای!»
نمازهایش توی حرم امام رضا (ع) خیلی طول می کشید. بعد از نماز یک گوشه می نشست و یک دل سیر دعت می خواند. قرآن می خواند. مناجات می خواند.
از خدا می خواست دستش را بگیرد. نگذارد ایمانش سست شود.
خیلی به خدا رو زده بود. او را به علی بن موسی الرضا(ع) قسم داده بود.
خودش و یکی از رفقای مشهدی اش رفته بودند پارک کوهستان مشهد. آنجا را که دیده بود به رفقیش گفته بود: «توی اروپا شهری مذهبی بود. خیلی ها دوست نداشتند چنین شهری، مذهبی باشد. دلشان می خواست از مذهبی بودن بیندازنش. آن قدر دور و اطراف شهر و توی شهر، مراکز تفریحی و سرگرمی. ساختند که الان دیگر هیچ کس آن شهر را به عنوان یک شهر مذهبی نمی شناسد. شما ایرانی ها هم مراقب باشید. مراقب باشید که مشهد را فقط به نام علی بن موسی الرضا (ع) بشناسند!»
•زندگۍ نامه شهـــید ادواࢪدو (مهدے)آنیلۍ🤍✨•
•─────•❁•─────•
@Antiliberalism