🤍𓆩نیمھ پنهان یک اسـطورھ𓆪🤍
𝚙𝚊𝚛𝚝:3
مدتی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با بچههای واحد جذب نیروی دانشگاه اصفهان وارد پاوه شدم. این کار با توکل به خداوند و با فکر خودم بود. آن زمان مسئله جنگ با گروهکها در کردستان و پشتیبانی از رزمندگان در این مناطق مطرح بود. سفر عجیبی بود. پس از حرکت از اصفهان و رسیدن به منطقه، نیروها تقسیم شدند. هرکسی تلاش میکرد جای مشخصی برود، ولی من نه! گفتم: «هرجایی که ماند و کسی نرفت.» من با غسل شهادت راه افتاده بودم. در تمام مسیر سفر یا قرآن میخواندم و یا دعا. اصلاً نخوابیدم. به دنبال عاقبتبهخیری بودم. ترسی از مرگ نداشتم. شهادت را به خودم نزدیک میدیدم. (آدم، یک وقتهایی خیلی راحت درباره آخرتش فکر میکند!)
رفتیم به پاوه. گروه ما شامل سه خواهر و چهار برادر بود. وقتی رسیدیم، خیلی خسته بودیم. حاج همت، آن موقع مسئول روابط عمومی سپاه پاوه بود. ایشان هم بیانصافی نکرد و با آن حال خسته ما، بلافاصله پس از نماز، یک جلسه توجیهی تشکیل داد. در این جلسه، برای اولین بار حاجی (حاج همت) را دیدم. چه دیدنی! جثهای تقریباً نحیف داشت. یک پیراهن خاکی چینی و یک شلوار کردی به تن داشت و ریشهایش بیش از حد متعارف بلند شده بود.
🌿به روایت همسر شهید
زندگــینامه ســردار شهید محــــمد ابراهیــم همـــت💜🪴
@Antiliberalism