🤍𓆩
نیمھ پنهان یک اسـطورھ𓆪🤍
𝚙𝚊𝚛𝚝:15
خانه ما در اسلامآباد غرب دو اتاق داشت که شاید در مجموع پنجاه متر نمیشد. خانه، خرابی پیدا کرده بود و وسایل در یک اتاق جمع بود تا تعمیرات صورت بگیرد. من در منزل خانواده (سردار شهید) حاج عباس کریمی بودم. حاجی از راه رسید و باهم به خانه رفتیم. با اینکه در طول مسیر رسیدن به خانه وضعیت را برای حاجی توضیح دادم، اما وقتی کلید انداخت و در خانه را باز کرد، گفت: «چرا خانه این شکلی است!؟» قبل از اینکه فرصت کنم علت را دوباره توضیح بدهم، چشمم به صورت حاجی افتاد. در دو هفتهای که او را ندیده بودم، عجیب پیر شده بود. گوشه چشمهایش چروک افتاده بود. همانجا گریه امانم نداد. گفتم: «چه به سر تو آمده؟!» حاجی خندید و گفت: «چیزی نگو! آنقدر کار زیاد است که امشب هم نباید میآمدم؛ ولی به خاطر شما آمدم.»
هوا سرد بود. وسیله گرمکننده هم نداشتیم. وسایل در یک اتاق جمع بود و دو بچه روی دست ما. مهدی یک سال و سه ماه داشت و مصطفی یک ماه و نیم. یقین پیدا کردم حاجی، در این شب آمده که دل بکند.
صبح که نماز خواند، منتظر ماشین شد. لباسهایش را پوشیده بود و به رختخواب جمعشده در گوشه اتاق تکیه داده بود و تسبیح میگرداند. تحملش خیلی کم شده بود و بیاختیار اشک میریخت. مشخص بود که دیگر نمیخواهد (نمیتواند) بماند...
🌿به روایت همسر شهید
زندگــینامه ســردار شهید محــــمد ابراهیــم همـــت💜🪴
@Antiliberalism