Anti_liberal🚩
🤍𓆩نیمھ پنهان یک اسـطورھ𓆪🤍 𝚙𝚊𝚛𝚝:15 خانه ما در اسلام‌آباد غرب دو اتاق داشت که شاید در مجموع پنجاه مت
🤍𓆩نیمھ پنهان یک اسـطورھ𓆪🤍 𝚙𝚊𝚛𝚝:16 پسر بزرگ ما، مهدی، برای اولین بار داشت به حاجی روی خوش نشان می‌داد. وقتی حاجی می‌آمد و مهدی او را می‌دید، این‌قدر مهدی غریبی می‌کرد که در حد ریسه رفتن به گریه می‌افتاد. یک بار حاجی به من گفت: «زیاد به خودت مغرور نشو! اگر این صدام لعنتی نبود، به تو می‌گفتم بچه‌مان مرا بیشتر دوست دارد یا تو را!» بعد با حالت بغضی در چهره و صدا می‌گفت: «صدام! خدا تو را لعنت کند که بچه‌هایمان هم دیگر با پدرشان غریبه شده‌اند.» در این صبح آخر، مهدی قوری چینی را برداشت و به مقابل حاجی رفت و شروع کرد به شوخی کردن و گفت: «بابایی... دَ... بابایی... دَ...» من دیدم حاجی اصلاً نگاه نمی‌کند. صورتش را برگرداند و بی‌محلی کرد! صدای من درآمد. گفتم: «نسبت به من خیلی بی‌عاطفه شده‌ای؛ من هیچ. چرا نسبت به این بچه این‌قدر بی‌عاطفه‌ای؟!» صورت حاجی به طرف دیگری بود و هیچ جوابی نمی‌داد. به طرف دیگر رفتم تا صورتش را ببینم. دیدم همین‌طور اشک از چشم‌هایش می‌ریزد. هیچ نگفتم، ولی احساس کردم از لحاظ روحی و عاطفی در عالم خودش فشار زیادی را تحمل می‌کند. گفتم که آمده بود دل بکند! راننده به دنبال حاجی آمد. حاجی برای اولین بار، دم در خانه نشست و بند پوتین‌هایش را خیلی آرام‌آرام بست. هیچ‌وقت بند پوتین‌ها را در خانه نمی‌بست. همیشه وقتی سوار ماشین می‌شد این کار را می‌کرد. بعد بچه‌ها را بغل کرد... وقتی حاجی به سمت ماشین می‌رفت، ایستادم و خوب از پشت سر نگاهش کردم. صدای روشن شدن ماشین را که شنیدم، اراده کردم به سمت ماشین بروم (با اینکه می‌دانستم آخرین دفعه‌ای است که حاجی را می‌بینم) ولی انگار که پاهای من توان حرکت نداشت. 🌿به روایت همسر شهید زندگــینامه ســردار شهید محــــمد ابراهیــم همـــت💜🪴 @Antiliberalism