🤍𓆩
نیمھ پنهان یک اسـطورھ𓆪🤍
𝚙𝚊𝚛𝚝:18
بعد از شهادت حاجی، یک شب خواب دیدم حاجی با همان جنازه آمده است و برادرش هم با اوست. ولی جلو نمیآید. به برادرش گفتم: «چرا حاجی جلو نمیآید؟» گفت: «از شما خجالت میکشد. روی جلو آمدن ندارد!»
بعد از شهادت حاجی، مرداد سال 1363 به قم رفتیم. در آنجا بهعنوان دبیر ریاضی در مدارس تدریس داشتم و از زمانی که به اصفهان برگشتهام شیمی درس میدهم. همیشه به شاگردانم میگویم که تدریس من به خاطر نیاز مادی نیست، بلکه به خاطر تعهداتم نسبت به انقلاب و آرمانهای حضرت امام خمینی (ره) و شهدا است.
زمانی که در قم بودیم، بسیاری از هم رزمان و یاران حاجی، قبل از رفتن به جبهه به خانه ما میآمدند و بعد هم میرفتند و شهید میشدند. هرکدام از این آمدن و رفتنها و شهادتها، درست است که فشارهای روحی و روانی برای بچههای حاجی (مهدی و مصطفی) داشت، اما اثر رفت و آمدها و طرز رفتار همرزمان حاجی برای بچهها خیلی مفید بود. برادرانی مثل شهید حاج عباس کریمی، شهید علی فولادیان، شهید کریم طریقت، شهید محمدرضا دستواره... با آمدنشان به خانه ما، سر زدن به بچههای حاجی و بعد شهادتشان، برای بچههای من باورهای مذهبی بهجا گذاشتند. یک بار به شوخی گفتم: «راه قدس از کربلا میگذرد، راه بهشت هم از خانه ما میگذرد.» رفت و آمد این برادران شهید و دیدن یقینها و واقعیتهای زندگی آنان، تا حدودی خلأ وجود پدر را برای مهدی و مصطفی پر کرد.
اکنون مهدی و مصطفی تحصیل میکنند و الحمدلله مشکلی در تحصیل ندارد. در رشد فکری و بعد انسانیشان هم موفقاند. بارها از من خواستهاند که خاطرات بچگیشان را در کنار حاجی برایشان تعریف کنم. تشنه شنیدن خاطرات زندگی حاجی هستند.
🌿به روایت همسر شهید
زندگــینامه ســردار شهید محــــمد ابراهیــم همـــت💜🪴
@Antiliberalism