مشک خالی و پاره را تا دید موج باران ز دیده اش بارید یاد آن قامت قیامت کرد تا شنید از غمش به خود لرزید نفسش بین سینه بند آمد گه به هوش است میرود از هوش ناله آتشین کشید از دل مشک و را می کشید در آغوش بر سرش خاک بی کسی می ریخت بر سر و صورت از غمش می زد با قدی خم به دیده ای گریان بوسه ها روی پرچمش می زد مثل زهرای مرضیه او هم شب و روزش به گریه سر می شد روضه میخواند و یاحسین می گفت باغم او شبش سحر میشد ناله ها از سر جگر می زد تا زمشک دریده می گفتند سر به در میزد آن زمانی که از گلوی بریده می گفتند... محمد حبیب زاده