مسلم بن عقیل3 بسم‌الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یابن رسول‌الله، السلام علیک یابن امیرالمؤمنین و ابن سید الوصیین و رحمةالله و برکاته. تنهایی حضرت مسلم یکی از بخش‌های مرثیه جانسوز حضرت مسلم بن عقیل تنهایی ایشان بعد از پراکنده‌شدن مردم کوفه است. مسلم تنهایی در کوچه‌ها راه می‌رفت تا به درب خانه طوعه(همسر أُسید حضرمی) که کنیزی آزاد شده بود رسید. طوعه فرزندی به نام بلال دارد که جوان عیاشی است. بلال با رفقا و دوستانش بیرون رفته و دیر کرده، مادرش آمده جلوی در ایستاده و منتظر فرزندش هست که برگردد. مسلم خسته، مسلم تشنه، جلو آمد و به این بانو سلام کرد و فرمود: ای زن! آیا مقداری آب داری به من بدهی تا سیراب شوم. این خانم بزرگوار رفت و آب آورد. سپس به داخل خانه رفت، وقتی بعد از مدّتی برگشت دید این مرد غریب، کنار خانه نشسته و حرکت نمی‌کند. گفت: ای بنده خدا! مگر آب نخوردی، آب را خوردی؟ فرمود: بله. گفت: خب برو سمت زن و بچه‌ات، برو سراغ زندگی‌ات، به سمت خانواده‌ات برو. مسلم سکوت کرد. زن دوباره تکرار کرد امّا دید این مرد غریبه حرکت نمی‌کند. گفت سبحان‌الله! ای بنده خدا بلند شو برو، نشستن تو در این‌جا صحیح نیست، چرا جلوی درِ خانه من نشستی؟! من یک زن هستم، چرا جلوی درِ خانه من نشستی؟ من راضی نیستم اینجا بنشینی. مسلم گفت: ای زن! من در این شهر خانواده‌ای ندارم، من در این شهر فامیلی ندارم، قوم و خویشی ندارم. ممکن است که یک خیری به من برسانی، یک کار خوبی انجام بدهی، به من خدمتی کنی؟! شاید بعداً جبران کنم. گفت: چه کار کنم؟ فرمود: من جا می‌خواهم، من مسلم بن عقیل هستم، نماینده حسین، فرستاده حسین. 64 روز است که به شهر شما آمده‌ام، دو ماه است آمده‌ام تا برای حسین، یار و یاور جمع کنم، حسین مرا فرستاده تا برایش بیعت بگیرم، امّا این مردم به من دروغ گفتند، مرا فریب دادند، مرا از منزل و خانه‌ام آواره کردند. طوعه گفت: تو مسلم بن عقیل هستی؟! فرمود: بله، من مسلم بن عقیل هستم. طوعه عرض کرد: وارد خانه شو، بر دیده منّت، منزل من جای توست، جای نماینده حسین. اتاقی را خلوت کرد و مسلم را در آن اتاق جا داد و از او پذیرایی کرد. برای او چراغ برد، برای مسلم غذا برد امّا مسلم غذا نخورد. بعد از مدّتی، بلال پسر این زن آمد، متوجه شد که مادرش مرتّب به یکی از اتاق‌ها رفت و آمد می‌کند. گویا مادرش نمی‌خواهد بلال متوجه شود که کسی در خانه است. مادر می‌داند که بلال از طرفداران دشمن است، از طرفداران ابن‌زیاد است. بلال دید مادرش مرتب به یک اتاقی رفت و آمد می‌کند، لذا مشکوک شد. گاهی هم گریه می‌کند. گفت: مادر این رفت و آمد تو به آن اتاق مشکوک است. چه شده؟ بعد از اینکه زیاد اصرار کرد، مادرش قسمش داد و گفت قسم بخور که به کسی نگویی. این خبر را به عنوان سرّ، امانت نگه داری و او هم قسم خورد. مادرش گفت: پسرم مسلم بن عقیل این‌جا هست. نماینده امام حسین در این اتاق است. پسر چیزی نگفت و رفت خوابید. امّا از آن طرف ابن‌زیاد تصور می‌کرد که آرامش شب برای این است که مردم در مسجد پنهان شدند، تصور می‌کرد که مسلم یار و یاور زیاد دارد، مردم رفتند در مسجد پنهان شدند و منتظر هستند که ابن‌زیاد بیاید تا او را بکشند. مأموری به داخل مسجد فرستاد، تفحص کردند، گشتند دیدند کسی نیست. فهمید که مسلم تنها مانده و مردم مسلم را رها کردند، فلذا از آن جایی که ابن‌زیاد اعلام کرده بود هر کسی مسلم را تحویل بدهد جایزه دارد، پسر طوعه راه افتاد. پسر طوعه سراغ یکی از رفقایش که پدرش در مجلس ابن‌زیاد حضور داشت، رفت. به رفیقش که نوجوانی بود گفت برو بگو که من می‌دانم مسلم کجاست. وقتی ابن‌زیاد فهمید، شصت نفر و به نقلی هفتاد نفر و به نقل دیگری صد نفر را اعزام کرد. به کجا اعزام کرد!؟ به خانه طوعه تا مسلم بن عقیل را دستگیر کنند. این‌جا بود که مسلم قیام شخصی و تنهایی خودش را آغاز کرد. خدای متعالی معرفت ما به مقامات ملکوتی اولیاءش را بیشتر بفرماید. و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته. 1 - ارشاد، مرحوم شیخ مفید، ج 2، ص 54 . تاریخ الامم،طبری، ج 5، ص 37.