#شب_هشتم_حضرت_علی_اکبر
گمان مدار كه گفتم برو دل از تو بریدم
نفس شمرده زدم همرهت پیاده دویدم
محاسنم به كف دست بود و اشك به چشمم
گهی به خاك فتادم گهی زجای پریدم
دلم به پیش تو، جان در قفات، دیده به قامت
خدای داند و دل شاهد است من چه كشیدم
دو چشم خود بگشا و سوال كن كه بگویم
ز خیمه تا سر نعش تو چگونه رسیدم
ز اشك دیده لبم تر شد آن زمان كه به خیمه
زبان خشك تو را در دهان خویش مكیدم
نه تیغ شمر مرا می كشت نه نیزه خولی
زمانه كشت مرا لحظه ای كه داغ تو دیدم
هنوز العطشت می زد آتشم كه ز میدان
صدای یا ابتای تو را دوباره شنیدم
سزد به غربت من هر جوان و پیر بگرید
كه شد به خون جوانم خضاب موی سفیدم
كنار كشته تو با خدا معامله كردم
نجات خلق جهان را به خونبهات خریدم
بگو به نظم جهان سوز "میثم" این سخن از من
كه دست از همه شستم رضای دوست خریدم