|⇦•در حرم چشم انتظاران...
#قسمت_اول #روضه و توسل به حضرت عباس علیه السلام اجرا شده
#شبِ_نهم_محرم۱۴۰۲ به نفسِ حاج محمود کریمی•✾•
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
در حرم چشم انتظاران فراوان داشت حیف
علقمه بیتاب بود، آن روز مهمان داشت، حیف!
سهم آبش را سه روزی سهم طفلان کرده بود
روی لب ها از تَرَک زخمی نمایان داشت، حیف!
رفت سمت خیمه ها اما هوا تاریک شد
علقمه از تیر و تیغ و نیزه باران داشت، حیف!
خم شده بر مَشک اما دست ها را جا گذاشت
این پناه خیمه ها ردّی شتابان داشت، حیف!
یک سه شعبه آمد و در جا سه جایش را شکست
حیف شد؛ ماه حرم انبوه مژگان داشت، حیف!
مَشک را وقتی به دندان داشت چشمش را زدند
مَشک را وقتی به دندان داشت دندان داشت، حیف!
کم کم از قدِّ رشیدش در مسیرش ریخت ریخت
کاشکی این ضربه های سخت پایان داشت، حیف!
*روایت داریم..عباس در صفین یلی بود در سپاه دشمن، میومد هل مِن مبارز میطلبید و صدا میزد... "هل مِن مبارز"، هر کی میرفت به جنگش این پهلوان سپاه معاویه ی ملعون، روی زمین، نقش زمینش میکرد، تا امیرالمؤمنین میرفت این فرار میکرد، دید چاره ای نیست، اومد داخل خیمه، صدا زد عباسم لباستو با لباس بابات عوض کن.. چشم بابا! لباس عباسشو پوشید، صورتشو بست.حکمتش چی بود؟ وقتی به میدان آمد گمان نکرد که این علیه، امیرالمؤمنین در نبرد راحت پیروز شد و برگشت، اما همه ی سپاه به این آقازاده نگاه میکنن، لباس علی تن عباس.. خودش شاید عرض کرده باشد بابا من برم، و طبق فرمایش مولا در جنگ صفین فقط یکبار عباس به میدان رفت با مالک اونم مالک میگه من در عمرم قهرمان اینطوری ندیدم، از چشم کسی اینطوری حساب نبردم، فقط سر پرتاب میشد.. وقتی برگشت همه دیدن ماه بنی هاشمه، گفتن آقا یکبار دیگه، فرمود: نه دیگه همین یکبار بسه، هذا ذُخرُالحسین، این ذخیره ی حسینمه، نباید صدمه بخوره، بچه ام علمدار میخواد، زینبم پناه میخواد، نوه هام عموی دلاور میخوان، عباس مال حسینه...*
با عمود آهنین افتاد با صورت زمین
بین صد ها درد این دردی دوچندان داشت، حیف!
*سر آقای شما رو متلاشی کردن، یه جوری
زدن که روی نیزه دیگه بند نشد...*
خورد با صورت زمین پهلویش اما درد داشت
پیش چشمِ فاطمه دستان لرزان داشت، حیف!
روی زمين افتاد
میزدند و دور میگشتند و هی می آمدند
لشکری که چند صد قاری قرآن داشت، حیف!
تا تکان میخورد جمعیت به هر سو میدوید
لشکری که تیغ عریان داشت او جان داشت، حیف!
خواهری از خیمه دارد روسری می آورد
مادری بی شیر هم طفلی به دامان داشت، حیف!
دخترک کنج خرابه دست بر مویش کشید
با خودش میگفت روزی هم عموجان داشت، حیف!