داداش پاشو نظر کن به حال زار زینب بعد ازتوشد خزانی ازغم بهار زینب نایی برام نمونده جان برلبم برادر نشناسیم چو بینی که زینبم برادر وقتی میمون گودال کنارتورسیدم جانم به لب رسیدواز بار غم خمیدم سرت به روی نی بود من در پی آت روانه دشمن مراهمی زد هرجا به هربهانه بنگرکه پیکرمن گشته کبود ونیلی گه کعب وتازیانه گاهی زضرب سیلی بنگرکه با چه حالی من آمدم به سویت داداش خدا می دونه هستم خجل زرویت آورده ام به همره نیلوفران ولاله جامانده درخرابه رقیه سه ساله غمنامه سفررا گفتم به اشک طاهر آگه زحال زارم باشد خدای قادر ✍طاهرکاشانی