وسط شهرمان خیابانی است که ته آن به ماه منتهی است گردش چشمها زمان عبور به همین شاهراه منتهی است دستهای دعای گلدسته در کنار ابهت گنبد جلد کرده کبوترهمه را گندم زرد حضرت گنبد میرساند نفس زنان خودرا پیرمردی شکسته وفرتوت تابگیرد شفای طفلی را ازشفاخانه ی درِ ملکوت بغض های شکسته اش میریخت لای انبوه ریشهای سفید باصدایی ضعیف خودمیگفت آمدم پیشت ای امام امید بکش آن دستهای معجزه را روی چشمان کور مادر زاد خادمی زیرگوش اومیگفت که به آقابگو به جان جواد گفت آقا و هق هقش واشد دل بی تاب مرد میلرزید ناگهان درسکوت وبهت همه صوت نقاره ی حرم پیچید بازهم درمیان صحن عتیق روبروی رکوع فواره اشک شوقی که بی امان میریخت باصدای اذان نقاره عالیه رجبی