یه نگاه کرد عبدالله،گفت:خانوم! یه سئوال ازت دارم، چرا اینقدر شکسته شدی؟ چرا اینقدر پیر شدی که منِ عبدالله با یه نظر تو رو نشناختم، صدا زد: عبدالله! آخه اون چیزی که من دیدم،تو ندیدی، هر کی میدید دق می کرد، عبدالله میخوای بدونی من چی دیدم؟ واردِ گودال شدم، دیدم نیزه ها تو بدنِ حسینِ، سر که نداره، رگ های بریده رویِ این خاک هایِ داغِ کربلا، عبدالله! لباسِ حسین رو غارت کردن،عبدالله! داداشم یه نشونه داشت،یه انگشتری داشت، انگشت و انگشتر رو بریدن...
این دستت بیاد بالا،با تمامِ وجود صدا بزن: یا حسین!