#سبک_1_محرم
#واحد
#زمزمه
#عبدالله_ابن_حسن
تو را من کنون سرپرستم، بمان
نگو از جهان دست شستم، بمان
نبین دشمن بت پرستم، بمان
ببین عمه را، دیده بستم، بمان
(بده دست خود را به دستم، بمان)
نگو که عدو میزنند و بمان
نگو بر عمو میزنند و بمان
نگو با وضو میزنند و بمان
نگو بر گلو میزنند و بمان
برای کمک تنگدستم، بمان
(بده دست خود را به دستم، بمان)
تو هم گر رَوی آسمان، مرد من!
چه گویم دگر در جواب حسن
نبین تکه تکه شده آن بدن
هنوزش کمی مانده بر تن کفن
(تو ماندی برایم که هستم، بمان
بده دست خود را به دستم، بمان)
می آیند گودال، جانم! نرو
شود شاه پامال، جانم! نرو
نشو بی پر و بال، جانم! نرو
اگر رفتم از حال، جانم! نرو
اگر روی تپه نشستم، بمان
(بده دست خود را به دستم، بمان)
تویی یادگار پیمبر، بمان
شوی مثل قاسم تو پرپر، بمان
چگونه بگویم؟ تو دیگر بمان
بدانم نمی مانی آخر، بمان
طناب دو دستت گسستم، بمان
(بده دست خود را به دستم، بمان)