🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
شهر آیین بسته اجازه ورود سرمای دی ماه را به شهر نمیدهد.
سرش را به صندلی فشار میدهد و پلکهایش را میبندد.
تحمل این سرمای ماشین را ندارد، قطع به یقین آن بیرون گرم تر از اینجاست.
خودش را به جلو میکشد و ضبط را روشن میکند.
موسیقی خارجی، سکوت و سرما را میشکند.
- شب است، تاریک و سرد، در شهر راه میروم، تنها میان جمع.
دوباره به صندلی تکیه میدهد و به بیرون خیره میشود. موکب ها، چهره ها و آدم ها...
- همه خیابانها، همه مغازه ها، پر شده است با رنگ ها و لبخندها، مثل قبل..
قلبش منتظر اشارهای است تا منفجر شود.
- میدانم که ابرها در پشت این چهرهها پنهان شده اند، آیا کسی هست که قلبی آفتابی داشته باشد؟
نمیداند نت های موسیقی، چگونه با این شب یکی شده. فقط میداند وجودش پر از شک و شبهه است، نمیداند این راه مقصد دارد یا نه.
فقط میداند هنوز روی مبدا توقف کرده.
- هدفونم را در گوشم میگذارم
و به آهنگی گوش میکنم که آن زمزمه دلربا را تکرار میکند، حسین حسین... چرا وقتی نام تو را میشنوم قلبم آتش میگیرد؟
یکدفعه برق شهر میپرد و صدای فریاد بلند میشود.
- یا حسین
در ماشین را با عجله باز میکند و به طرف موکب ها میدود.
زنی روی زمین نشسته و محجوب، گریه میکند.
به آرامی بلند میشود و چادرش را میتکاند.
پسری سه ساله، محکم چادر زن را توی مشت میگیرد.
زن قدمی عقب میرود:
- اتفاقی نیفتاده...
پسر بچه را توی آغوش میگیرد و میرود.
الیاس به ماشینش خیره میشود و قصد رفتن میکند.
- آقای رادفر؟ یه لحظه صبر کنید.
🍃
🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃