هدایت شده از تبلیغات💓
بهم شک کرده بود.بی گناه بودم ولی نمیدونستم چجوری دلش آروم کنم مثل سابق بشیم روز به روز وضعیت بدتر میشد.صبح بی حرف مثل هرروز ازخونه زد بیرون و درو قفل کرد.نه دلم به کار میرفت نه میتونستم بشینم.به معنای واقعی مرغ پرکنده بودم که بال بال میزدتا راه حلی برای مشکلش پیدا کنه.دلم از زمین و زمان پر بود.صدای اذان ظهر بودو همزمان شد با قطرهای اشکم که ازصبح منتظر بهانه ای بودن برای باریدن.چسبیده به ساختمان خونمون یه زمین خالی بود.بچه های محل برای اینکه از ماشین ها در امان باشن اونجابازی میکردن.همینجور که اشک میریختم واز خدا کمک میخواستم فکری به ذهنم رسید...... https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88