سلام خاطره من برمیگرده به شب ۲۱ رمضان.شب قدر بود من و همسرم و دخترم تصمیم گرفتیم برای انجام مراسم احیا بریم مصلی .همسرم من و دخترمون رو جلوی در ورودی خانمها پیاده کرد و گفت بعد از مراسم بیایید سر اون کوچه روبرویی.و خودشم رفت قسمت آقایون.بعد از مراسم که ساعت۲ تموم شد من و دخترم اومدیم سر قرار و منتظر ایستادیم .اطراف مصلی خیلی شلوغ بود ولی یواش یواش همه مردم رفتن و فقط یه ماشین پلیس جلو در مصلی بود که تو اون موقع شب واقعا باعث دلگرمیم بود. چندتا مرد جوان هم سر کوچه نشسته بودن که بادیدنشون دلهره ی بدی میگرفتم.یک ساعت دیگم گذشت .پلیسها هم رفتن و همسر من نیومد.نمیدونستم چی شده بود که همسرم مارو نصف شب غریب و تنها رها کرده بود و نیومده دنبالمون . مطمئن بودم یا تصادف کرده یا اینکه فوت شده😭گریه م گرفته بود و تمام تنم میلرزید .توی این فکرا بودم که دیدم اون چند تا جوون سیگارشونو انداختن زمین و دارن میان سمتم...👇👇❌
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
طفلک شوهرش😔👆