🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۵۲
محسن با دیدنم دوید طرفم و دستمو گرفت و گفت
_خوبی خانوم؟!
لبخندی زدم و با سرم گفتم خوبم!
_چی شدی یه دفعه اخه؟! فکر کنم مسموم شدی میخوای بریم دکتر؟!
_نه محسن خوبم بریم خونه!
_پس پیتزا نمیخوری ؟!
وااای تا اسم پیتزا اومد باز حالم ریخت بهم دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم
_محسننن اسمشو نبر حالم بد میشه!
_چرااا مگه عاشق پیتــ...
همینکه اومد اسمشو بیاره قیافش اومد جلو چشمم و باز حالم ریخت بهم و دویدم سمت سرویس و باز حال و روزم همون شد و محسن نگران تر از قبل پشت در مثل اسفند روی اتیش بالا و پایین میپرید!
صورتمو شستم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون
محسن داشت گریه میکرد باورم نمیشه!
نگاهش کردم و گفتم
_چرا گریه میکنی!
_اخه چرا اینطوری شدی تو یهو!
_نمیدونم چیزه... یعنی... فکر کنم... بدونم اما خب!
_اما خب چی؟!
_هیچی بریم خونه!
_باشه عزیز دلم
رفت کیفمم از روی میز برداشت و من رفتم بیرون که چشمم به اسمشو نبر نیوفته!(😣)
محسن اومد و در ماشینو باز کرد و نشستم توی ماشین و شیشه رو کشیدم پایین تا هوا به صورتم بخوره محسن که نگران بود دستمو توی دستش گرفت و گفت
_خانومم بریم دکتر؟!
_نه صبح میریم آزمایشگاه!
_آزمایشگاه چیکار؟!
_حالا صبح بریم!
_باشه تو فقط خوب شو هروقت که بگی میریم! شام نمیخوای گرسنت نیست؟!
_نه چیزی نمیتونم بخورم!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby