. علیه‌السلام ✍ آه از این روزگار بی انصاف به خدا خسته‌ایم از این همه درد زندگی نیست مرگ تدریجی است آه یا صاحب الزمان برگرد عمر چون برق و باد می‌گذرد اجل از راه می‌رسد کم‌کم دارد از دست می‌رود دنیا زود برگرد منجی عالم هی فقط بی‌خیال می‌گوئیم نکند آخرالزمان شده است غافل از اینکه معصیت‌هامان سد راه ظهورتان شده است آه ای طلعة‌الرشیدهٔ من شهر بی تو چقدر تاریک است همه این روزها گرفتارند کار دنیا به مرگ نزدیک است هیچ کس فکر گریه‌های تو نیست به خدا کم گذاشتیم ببخش قدر یک کاسه آب هم حتی احتیاجت نداشتیم ببخش مادر مهربان و بی تابت هر سحر با نگاه خستهٔ خود غربتت را قنوت می‌گیرد با همان بازوی شکستهٔ خود مادرت بین شعله گفت بیا کوچه آن روزها مقدمه بود پشت آن در فقط امید ظهور مرهم زخم‌های فاطمه بود بین گودال عمه جان شما آن همه تیر را که پس می‌زد به امید ظهور با دل خون نامتان را نفس نفس می‌زد جای دوری نمی‌رود به خدا خویه‌ات را دوباره معنا کن هر کجا در زدم ردم کردند کربلای مرا تو امضاء کن یاد آن روزهای خوب بخیر خسته با اشک و ناله می‌رفتیم پایمان هم که زخم بر می‌داشت یاد طفل سه ساله می‌رفتیم .