غزل انتظار غروب جمعه ی دلگیر با دعای سمات دل شکسته ی من می زند دوباره صدات هزار پنجره پرواز می کند تا اوج هزار پنجره از این دریچه های نجات نشسته ای به بلندای لحظه های یقین و زیر پای تو جوشیده نیل، دجله و فرات و دانه دانه ی تسبیح دست سرشارت به نخ کشیده ای از اجتماع گنگ کرات زمین دچار تشنج، دچار بحران است شبیه گوی مقوایی بدون ثبات تو سرنوشت زمینی چرا نمی آیی؟ غروب جمعه ی دلگیر با دعای سمات و متن بودن دنیا نمی شود تکمیل میان اینهمه شمع و دعا و اشک و دخیل پرنده، نور، هوا، آسمان بهانه ی توست تویی بهانه ی حق، جمکران بهانه ی توست مدار گمشده! اینجا شهاب می سوزد دهان خشک و تب آلود آب می سوزد تو گفته ای که شبی در بهار می آیی پس از همیشه ی این انتظار می آیی چگونه می شود؟ اینجا هوا غم انگیز است و چار فصل زمین انعکاس پاییز است زمین وفات خودش را دوباره باور کرد افول نور غزل را ستاره باور کرد امید بال زدن را قفس نمی فهمد بیا سکوت مرا هیچ کس نمی فهمد که سرنوشت زمین با تو می شود معلوم تویی تو نقطه ی پایان چارده معصوم دو چشم خسته ی من میخکوب کعبه فقط شکست قبله نما از رسوب کعبه فقط پر از بت است بگو پس چرا نمی آیی؟ تو ای مسافر تنهای خوب کعبه فقط نمانده بر تن این روزهای نامشروع بجز صلابتی از چارچوب کعبه فقط طلوع می کنی از شرق این مکعب نور و در ک می کند این را غروب کعبه فقط به سمت چشم تو پیوند می خورد باهم