اى زائر هميشه‌ی تو آسمان بقيع اى آفتاب و ماه تو را سايبان بقيع افزون ز نيم قرن گذشت از خرابى‌ات كى مي‌شوى بهار؟! اسير خزان بقيع خاك تو بوى غربت و اندوه مي‌دهد مظلوميتْ گرفته از اينجا نشان بقيع در پشت پنجره كه رسيدم صدا زدم اى كاش مي‌شد از غم تو داد جان بقيع از فرشيان كه خير نديدى شدى خراب اى اشك‌ريز غربت تو عرشيان بقيع آباد باد خاك تو اى آنكه در بغل بگرفته‌اى چهار امام جهان بقيع هرچند خاكى است ولى زائر حرم حس مي‌كند رسيده به باغ جنان بقيع نزديك تو كه مرثيه خواندن نمي‌شود اينجا شدم براى تو مرثيّه خوان بقيع از مجتبى بگويم و از طشت پُر ز خون از جسم و از اهانت تير و كمان بقيع از سيدالعباد بگويم كه گريه كرد عمرى ز ماتم شه لب تشنگان بقيع از باقرالعلوم بگويم كه ديده بود رأسِ حسينِ فاطمه را بر سنان بقيع يا اينكه از مصيبت صادق بخوانم و از آتشِ به پا شده در آشيان بقيع ام البنين هنوز نشسته كنار تو مي‌گويد از عمود و سرى خونفشان بقيع اينان تمام سنگ بُوَد روى قبرشان برگو كجاست تربت آن بى نشان بقيع؟ آن بانوئى كه عزّت او بعد مصطفى گرديد پايمالِ گروه خَسان بقيع آن دخترِ پيمبر اسلام كه نداشت حتى ميان خانه‌ی خود هم امان بقيع آتش گرفت باغ و، گل و غنچه سوختند آن هم به پيشِ چشمِ ترِ باغبان بقيع در پشت در كه فاطمه افتاد بر زمين مولا چه ديد؟ نيست زبانِ بيان بقيع يا فضةُ خُذينىِ او تا به روز حشر جان‌سوز ناله‌اي‌ست به گوش زمان بقيع يك روز ريشه كَن شود اين ظلم، بى گمان عجل على ظهورك يا صاحب الزمان