°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
وقتی از اولین سفـ💼ـر سوریه برگشت،
14 شهــریور بود.
حدود 12:30 بامــداد از مهـ🛬ـرآباد تماس گرفت
که به تهران رسیده است.
نگفته بود که چه زمانی برمیگـ❌ـردد.
خانه مــادرم بودم.
پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیـ😴ـدار کردم
و به آنها گفتم امینـ❤️ـم آمد!
همه از خـواب بیدار شدند و منتظـ🙂ـر امین نشستند.
حدود ساعت 3-2 امیــن رسید.
تمام این فاصله را دائماً پیامکــ📱 میدادم و میگفتم: کی میرسی؟😩
آخــرین پیامها گفتم: امین دیگر خسته شدم😤 5 دقیقه دیگــر خانه باش!
دیگــر نمیتوانم تحمــل کنم.
آن شب با خودم گفتم: همه چیز تمـ😍ـام شد.
آنقــدر بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم وقتی او را ببینم چه میکنم؟☹️
میدوم، بغلش میکنم و میبوسمش.🙈
شاید ساکتــ😑 میشوم! شاید گریه میکنـ😭ـم!
دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور می
که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه میکنم؟👌
حال خــودم نبودم.
آن لحظات قشنگترین رؤیای بیـ😊ـداری من بود...
امینِ من، برگشته بود... سالم و سلامت...💚
و حالا همه سختیها تمـ💪ـام میشد!
مطمئناً دیگر قــرار نبود لحظهای از امین جدا شوم...
بی او عمری گذشت...💔
آن لحظه گفتم: آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد...😌
انشاءالله دیگر هیچـ✋ـوقت از من دور نشوی.
اگــر بدانی چه کشیـ😢ـدهام.
سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتنــ🚶 داشت،
اما نمیدانست با این وضعیت من چگــونه بگوید.😐
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_امین_کریمی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
🍎|| @Asheghaneh_halal