🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ حاج رضا علے آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهاے حیاط را آب میداد: سرت سر چے شلوغ بود!؟ یه زن گرفتن که این همه کولے بازے نداره! ابوذر خندید و گفت: حاجے شما چه میدونید من چه اضطرابے رو این چند وقته تحمل کردم! _اضطراب؟ اضطراب براے چے؟ _سر اینکه نکنه نشه؟ که خب خداروشکر ایشون شخصا راضین ... حاج رضا علے چوبی برداشت و شاخه اے از شمعدانے ها را که خم شده بود به آن بست و در همان حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردے؟ ابوذر جا خورد! سوال سختے بود! و اعتراف کرد تا الان این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه میکند؟ _مجنون میشے و بیابان گردے میکنے؟ یا فرهاد میشے و به جون کوه ها میوفتے؟ کدوم یکے؟ ابوذر لبخندے زد و به فکر فرو رفت... مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام! _هیچ کدوم حاج رضا علے... حالا که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتے ناراحت باشم! _بعدش چے؟ _بعدے نداره! زندگی میکنم! _یک هفته از کار و زندگے و حوزه زدے براے اضطرابے که نتیجه اش شده این.. جمله بعدے نداره!؟ زندگے میکنم! ایناهم شد جواب؟ مواخذه هاے این پیر مرد هم دوست داشتنے بود! _حق با شماست حاجے! آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روے تخت چوبے داخل حیاط کرد... سکوتے بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلے...میدونید...من الان تو یه برزخم راستش تکلیفم با خودم مشخص نیست میدونید...من تصورے در مورد زندگے بعد از مجردے ندارم! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃