عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_هفتاد ♡﷽♡ _هم دانشگاهیمه! عباس خواست به سلسله سوالاتش ادامه دهد که صداے
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ زهرا در حالے که شیشه شیرش را تکان میداد او را از آغوش عباس جدا کرد .... امیر علے با ولع شیر میخورد و زهرا قربان صدقه اش میرفت... زهرا خیره به امیر علے گفت: عباس ... نمیخواے یکم براے بچه پدرے کنی؟ یک سالش شده و تو هنوز یه دست نوازش درست و حسابے سرش نکشیدے! گناه داره! عباس ... فکر میکنے مهربان راضیه؟ عباس سکوت کرده بود و هیچ نمیگفت...اما در دلش اعتراف کرد که زهرا راست میگوید... گناه امیرعلے چه بود؟ از جایش برخواست و بے حرف به اتاقش رفت ... خسته بود! خیلے خسته... ____________________ [فصل هشتم] با خستگے راه روے بیمارستان را طے میکردم...دو شب مداوم در گیر فاکتور ها و حساب کتاب ها بودیم و بالاخره به همه سر و سامان دادیم و من چقدر سر ابوذر بیچاره غر زدم! بابا دیشب خبر خوشے را برایمان آورد و آن هم این بود که ما بالاخره آخر این هفته به خواستگارے میرویم! ابوذر خوشحال بود ..اما دیگر مثل قبل ذوق زده نمیشد و دست و پایش را گم نمیکرد! گمانم میرود به ناز شصت حاج رضا علے و بادگیرے هاے معروفش بوده...!!!! و من قرار بود خواهر شوهر شوم! نسرین داشت با گوشے اش ور میرفت و من واقعا حوصله ام سر رفته بود از این اخلاق جدید دوستانم و البته آن ماسماسکے که تمام روابط این روزهاے مردم را تحت تاثیر خودش قرار داده بود... بے هوا گوشی را از دستش قاپیدم و صدایش رفت بالا... _هیس اینجا بیمارستانه خانم محترم صداتو بیار پایین کلافه گفت:این لوس بازیا چیه آیه؟ گوشیمو بده! گوشے را در جیبم گذاشتم و خونسرد گفتم:خب از خودت بگو خندید و به صندلے تکیه زد ... میدانست خودش را بکشد هم من گوشے را پس نمیدم.... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃