عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صدو_چهل_ودو ♡﷽♡ با تعجب خواهش میکنمی میگویم مرد شروع به جمع کردن کارتون
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ میخندد و میگوید: چی شده مگه؟ _ماشاءالله این آقای جابری چه سرعت عملی داره! سوییت پایینو اجاره کردند دارند اسباب کشی میکنن نمیتونم بخوابم! بلند تر میخندد: ای جانم باشه بیا عزیزم خیالت راحت _خدا خیرت بده فعلا خداحافط _خداحافظ عزیزم. گوشی را قطع میکنم و با پای پیاده سمت خانمان راه می افتم. صدای بابا محمد بود که داشت صدایم میکرد: _آیه بابا پاشو ...پاشو نمازت قضا شد! آرام چشمهایم را باز میکنم و نگاهی به دور و برم می اندازم. بابا محمد را بالای سرم میبینم.نگاهم میرود به ساعت که پنج صبح را نشان میداد.گیج نگاهی به دور و برم انداختم.یعنی واقعا پنج صبح بود؟ کمیل را دیدم که سر سجاده نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. با صدای خش داری گفتم: پنج صبحه؟ بابا محمد خندان از اتاق خارج میشود و میگوید:بله تنبل خانم! پاشو نمازتو بخون.... دستی به موهای آشفته ام میکشم و نگاهم میرود سمت تخت کمیل که دیشب اشغالش کرده بودم و لحاف تشکی که برای خودش انداخته بود شرمنده میگویم: _وای ببخشید داداشی جای تو رو هم گرفتم. سجده ای میکند و مهر را میبوسد و بعد جانمازش را جمع میکند و بعد بوسه ای به پیشانیم مینشاند و میگوید: دیگه از این حرفا نزنیا آبجی! لبخند میزنم. کمی سردم شده. از جا بلند میشوم و وضو ام را میگیرم.مامان عمه و پریناز هم بیدارند و با لبخند سلامشان میدهم.مامان عمه سرش را از کتابچه ی دعای عهدش بالا می آورد و میگوید:صبحت بخیر لوس عمه!😐 بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃