عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :1⃣ قبل از آشنایے با محمد حسین پا مےدادم دزدی هم میڪردم😐
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :2⃣ من زیاد بچہ هیئتے نبودم راستش اصلا هیئتے نبودم ائمہ رو درست نمیشناختم... همیشہ فڪر میڪردم حضرت زهرا جداست و حضرت فاطمہ(س) هم جداست😐 حضرت قاسم (ع) و حضرت رقیہ رو نمیشناختم نمیدونستم چہ نسبتے اصلا با هم دارند!! حتے نسبت حضرت زینب (س) و حضرت فاطمہ (س) رو هم ملتفت نبودم☺️ دفعہ اول ڪہ پا گذاشتم توے هیئت یڪے یڪے منو چپوندن تنگ بغلشون و ماچ بارونم ڪردن...😳 ڪہ چے ...!؟ بیا بالاے مجلس بشین😶 مارو بردن جلو و ڪلے خوش آمد گفتن... خیلے جالب بود برام... آدمایے ڪہ مےدیدم خیلے جذاب بودن بهم مے گفتن ڪہ ما تورو از خودمون میدونیم :| منو بہ اسم ڪوچیڪم صدام میزدن. میگفتم (بابا اینجا ڪجاست دیگہ!!) چہ جاے باحالے!😍😄 محمد حسین هم اومد و منو سفت چسبوند توے بغلش... بہ قائده خودم فڪر میڪردم اهل بگیرو ببند باشہ. ازاین بسیجیاڪہ گیرمیدن بہ همہ چیز 😑 خیلی لوطے و عشقے پرسید:بچه ڪجایے؟ گفتم: جوادیہ تهران پارس ...✊ خودش بچہ مینے سیتے بود جفتمون بچہ شرق تهران بودیم گفت : بچہ محلم ڪہ هستیم! میگفت : اینجا هیئت دانشجوییہ و خودمون اینجارو میگردونیم. رفتارشون رو توی هیئت برانداز میڪردم. یڪ سره با هم میپریدن و حسابے جفت و جور بودن...😍✌️ رفاقتشون رگ و ریشہ داشت محمد حسین و رفقاش آخر هیئت میموندن و با بچہ ها قاطے میشدن. میومدن ڪفشارو واڪس میزدن ڪار ڪوچیڪے بود ولے بہ چشم من خیلے بزرگ میومد😌 دغدغہ داشتن ما باچے بر میگردیم وسیلہ داریم یا نہ! اینڪہ ڪسے پیاده🚶از هیئت برنگرده براشون مهم بود محمد حسین میگفت : اینا ماشین ندارن تڪ تڪ برسونیدشون ما رو سوار ماشین یا موتور میڪرد و میفرستاد. تاما نمیرفتیم خودش نمیرفت بہ همہ احترام میذاشت بچہ هاے غریبہ و آشنا رو هم از هم سوا نمےڪردند. حتے از اون بچہ سوسولاے مو فشن دانشگاه هم تحویل میگرفتن...😐 ... •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃