عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_ویک ♡﷽♡ آیه به عادت همیشگی مسیر تاکسی خور ایستگاه تا بیمارستان ر
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ داشت داروی مسکن پیرمرد تازه از اتاق عمل بیرون آمده را تزریق میکرد که صدای زنگ موبایلش بلند شد.بد و بیراهی نثار حواس پرتش کرد که گوشی را سایلنت نکرده بود.دارو را تزریق کرد و سریع گوشی را برداشت.شماره ناشناس بود ...تماس را برقرار کرد و کنجکاوانه پرسید:بله؟ صدای حورا بود :سلام ... آیه با لبخند و نشاط گفت:سلام حَورا جون خوبید شما؟ حورا حس کرد دلش ضعف میرود برای صدای این دختر...حسرت میخورد که چرا بیست و چهار سال خودش را محروم از وجود نازنین دخترش کرده بود.با صدای لرزانی گفت:خوبم عزیزم...خوبم آیه همانطور که به استیشن میرفت گفت:خدا رو شکر.جانم کاری داشتید؟ حورا لحظه ای مردد ماند که این کاری که میخواهد بکند درست است یا نه...اما دل را به دریا زد و گفت:میخوام ببینمت...همین امروز اگه میشه... آیه نگاهی به ساعتش انداخت.چهار و نیم بعد از ظهر بود .... دستی به پیشانی اش کشید و گفت:جسارتا خیلی طول میکشه حَورا جون؟ حورا تکیه داد به صندلی عقب و گفت:نمیدونم.نمیدونم...شاید. لحنش آیه را نگران کرد برای همین گفت:من الان میتونم شما رو ببینم.البته تو خود بیمارستان. _اتفاقا منم الان جلوی در بیمارستانم.کجا ببینمت؟ دنج ترین جای بیمارستان احتمالا همان نیمکت زیر بید مجنون بود. آدرسش را به حورا داد و نگران گوشی را قطع کرد. به هنگامه گفت:هنگامه من میرم بیرون بیمارستان یه نیم ساعت کار دارم زود بر میگردم مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن باشه؟ هنگامه سری تکان و داد و آیه پا تند کرد. حورا نگاهی به دسته گل نرگس در دستش انداخت. شهرزاد گفته بود عاشق نرگس است و حورا یادش آمد محمد هم نرگس زیاد دوست داشت! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃