عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_وهشت ♡﷽♡ [فصل دوازدهم] نگاهم به صفحه ی تلویزیون 40 اینچی بود و ف
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ خیره به چشمهایش میگویم:نمیدونم...یه فوبیای مسخره بوده شاید...من میترسیدم مامان صدات کنم.میترسیدم تو هم بری! مثل مادر خودم.مثل خان جون... مامان عمه رو هم بدون عمه ی تنگش مامان صدا نمیزنم! محو لبخند میزند:چه مسخره دلیل میاری آیه... _گفتم که مسخره است... دوباره به تلویزیون خیره شد. دل دل کردن را کنار گذاشتم و گفتم:مامان پری... همانطور خیره گفت:جانم؟ _جونمت سلامت. روی پیشانی ام ضربه ای مینوازد و میگوید:حرفتو بزن ولد چموش! بی مقدمه گفتم:مامانم فهمید.... هم بابا محمد وهم پریناز ناگهانی به سمتم برگشتند! لعنتی اینطوری نه!این را نمیخواستم! بابا محمد چشمهایش را ریز کرد و پرسید:یه بار دیگه بگو از روی پای پریناز بلند شدم و کنارش نشستم... سرم را به زیر انداختم و با گیس هایم ور رفتم و گفتم:امروز اومد پیشم...بالاخره منو شناخته بود.... خواستم با شوخی سر و تهش را هم بیاورم:هیچی یه ذره هندی بازی در آوردیم و تموم شد. مامان پری کمی عصبی گفت:درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ به همین راحتی؟ موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم:چیز خاصی نبود آخه...اومد و دلایل خودشو گفت برای رفتن.همون حرفهای شما منتها با دلایل خودش... بابا محمد اخم کرده بود.لبخند زنان گفتم:اون اخمایی که داره کم کم فرو میره تو دماغتون رو از هم وا کن بابا جان!چیزی نشده که. کمی ازحجم و وزن اخم هایش کم میشود و میگوید:دیگه چیزی نگفتن؟ _نه چی مثلا؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃