🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_ونه
♡﷽♡
خیره به چشمهایش میگویم:نمیدونم...یه فوبیای مسخره بوده شاید...من میترسیدم مامان صدات
کنم.میترسیدم تو هم بری! مثل مادر خودم.مثل خان جون... مامان عمه رو هم بدون عمه ی تنگش
مامان صدا نمیزنم!
محو لبخند میزند:چه مسخره دلیل میاری آیه...
_گفتم که مسخره است...
دوباره به تلویزیون خیره شد. دل دل کردن را کنار گذاشتم و گفتم:مامان پری...
همانطور خیره گفت:جانم؟
_جونمت سلامت.
روی پیشانی ام ضربه ای مینوازد و میگوید:حرفتو بزن ولد چموش!
بی مقدمه گفتم:مامانم فهمید....
هم بابا محمد وهم پریناز ناگهانی به سمتم برگشتند! لعنتی اینطوری نه!این را نمیخواستم!
بابا محمد چشمهایش را ریز کرد و پرسید:یه بار دیگه بگو
از روی پای پریناز بلند شدم و کنارش نشستم... سرم را به زیر انداختم و با گیس هایم ور رفتم و
گفتم:امروز اومد پیشم...بالاخره منو شناخته بود....
خواستم با شوخی سر و تهش را هم بیاورم:هیچی یه ذره هندی بازی در آوردیم و تموم شد.
مامان پری کمی عصبی گفت:درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ به همین راحتی؟
موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم:چیز خاصی نبود آخه...اومد و دلایل خودشو گفت برای
رفتن.همون حرفهای شما منتها با دلایل خودش...
بابا محمد اخم کرده بود.لبخند زنان گفتم:اون اخمایی که داره کم کم فرو میره تو دماغتون رو از
هم وا کن بابا جان!چیزی نشده که.
کمی ازحجم و وزن اخم هایش کم میشود و میگوید:دیگه چیزی نگفتن؟
_نه چی مثلا؟
بہ قلم🖊
"
#نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃
@asheghaneh_halal
🎀🍃